#رویا
حس میکردم مادرم مهربونتر شد نمیفهمیدم این مهرونی بخاطر اینکه ما چند وقت ازش دور بودیم یا من اینجوری فکر میکنم،چند روزی گذشت تا اینکه یه روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم در خونه باز وارد حیاط که شدم دیدم بنگاهی محل دو نفری رو آورده خونه رو ببینند
با تعجب وایسادم تو حیاط و نگاهشون کردم وقتی رفتند به مادرم که داشت چادرشو برمیداشت گفتم:اینا برای چی اومده بودند اینجا!!
گفت:میخوام خونه رو بفروشم
گفتم: برای چی!!اونوقت کجا زندگی کنیم؟
گفت:قراره خونه رو بفروشم پولشو بدم به برادرات تا یه خونه ی چند طبقه بسازند؛
گفتم:مگه خونه ساختن به همین راحتیهاست
بعدم تو این مدت کجا زندگی کنیم،
نگاهی به من کرد و گفت:تو که قراره...
یه هو حرفشو خورد و گفت:شما دوتا که مهمونید منم بالاخره یه کاری میکنم
میدونستم مادرم حساب کتابا رو پیش خودش کرده
گفتم: الان داره مشتری میاد اگه فردا اینجا رو خریدند منو پریسا قرار کجا بریم آوارمون نکن ننه،،،
با حرص نگاهم کرد و گفت:خونه ی خودم اختیارش رو دارم اینجا دیگه قدیمی شده از رنگ و رو افتاده رضا هم خونه نداره و مستاجره؛ اکبر هم جاش کوچیکه معلوم بود تو نبود ما برادرام حسابی مخ مادرمو زدند،
فکر فروش رفتن خونه و آواره شدنمون برام سخت بود نمیدونستم باید چیکار کنم با خودم گفتم:فردا زنگ میزنم به عمو عباس و بهش میگم شاید عمو بتونه مادرمو منصرف کنه نمیتونستم از راه مدرسه برم برای زدن تلفن چون اگه دیر میکردم مادر پیجورم میشد و میفهمید برای صبر کردم تا یه فرصت مناسب زنگ بزنم فرداش مادرم رفت حمام رفتم تو اتاق که زنگ بزنم شماره ی عمو رو دو باری گرفتم برنداشت از اتاق اومدم بیرون خدا خدا میکردم عموم قبل از اومدن مادرم از حمام زنگ بزنه که زنگ در رو زدند الهه بود اومه بود سربزنه تو ایوان نشستیم الهه از تصمیم مادرم خبر نداشت شروع کردم تعریف ماجرا؛ الهه از شنیدن این حرف آتیش گرفته بود میگفت:عاقبت این اکبر و رضا مثل لاشخور خودشون رو انداخت رو سرپناه شما دوتا مادرم که از حمام اومد الهه شروع کرد دعپا با مادرم که حق نداری خونه رو بفروشی میخوای این طفلیا رو کجا آواره کنی؛چرا اینقد بیفکری رضا و اکبر پاشون که سفت بشه روزگارتو سیاه میکنند
مادرم هم میگفت به تو ربطی نداره تو مگه فوضولی دلم میخواد روزگارمو سیعه کنن پسرای خودمن الهه سرشو تکون داد و گفت:امیدوارم اونروز نرسه تلفن زنگ خورد پریسا تلفن رو برداشت و گفت:عمو عباس،الهه خودشو رسوند به تلفن و موضوع فروش خونه رو در حالیکه مادرم داشت ناله و نفرینمون میکرد به عمو گفت، وقتی تلفن رو گذاشت رو کرد به مادرمو گفت: حالا ببینم چطوری میتونی این بیچاره ها رو بی سرپناه کنی؛ مادرم گفت:خودت نشستی تو ی خونه ی نوساز نمیتونی ببینی منو برادرات هم جامون درست باشی
الهه گفت:کاظم بدبخت جون کنده برای آسایش منو بچه اش نه مثل برادرای بی غیرتم چشمش به جیب و پول بقیه باشه حالا هم صبر میکنی تا وقتی رویا و پریسا شوهر کردند هر کاری دلت خواست بکن ببینم آخرش به کجا میرسی الهه تا وقتی کاظم اومد در حال جر وبحث با مادرم بود وقتی که رفت مادرم گفت: میمردی اگه نمیگفتی؛ گفتم: آخرش که چی کسی نمیفهمید!! فقط فکر رضا و اکبری با خودت نمیگی این چند وقتی که طول میکشه تا اون خونه ساخته بشه باید کجا رندگی کنیم !؟ ننه منو پریسا هم آدمیم امیدمون به تو و زندگی تو این خونه اس که سرپناهمون باشه تو به هر کی میپرستی بذار زندگیمون رو بکنیم برادرام خودشون باید فکر زندگیشون باشند بذار مدرسه ام تعطیل بشه اتاقا رو رنگ میکنیم به خونه میرسیم کلی قشنگتر میشه میخوای خونه ی به قشنگی با باغچه و حیاط رو بفروشی بری تو ی چهار دیواری که چی!! مادرم گفت: یه چیزی برای خودت میگی من به برادرات قول دادم نفس عمیقی کشیدمو گفتم: قول دادی!! پس ما چی!! همش اونا اصلا اونا فکر نمیکنن خواهراشون آواره میشند!! مادر جوابی به من نداد و رفت دنبال کاراش رفتم تو اتاقم هیچوقت نشده بود یه مدت با خیال راحت طی کنیم؛؛؛
همون شب عموم زنگ زد و تلفنی با مادرم حرف زد خیلی از حرفهاشون سر در نیاوردم اما کارد میزدی خون مادرم در نمیومد مادرم تا تلفن رو قطع کرد زنگ زد به اکبر و بعدم رضا و گفت: عمو عباس گفته تارویا و پریسا تو اون خونه هستند حق فروختنش رو نداره؛ خوشحال بودم که عموم اینجوری هوامون رو داره داشتیم شام میخوردیم که اکبر و رضا اومدند اونقد عصبانی بودند که حتی جواب سلام منو ندادند رضا گفت: این عمو عباس هم شورش رو در آورده مادرم گفت: تقصیر این ذلیل شده الهه است هر چی میشه به عموت خبر میده اکبر گفت:ببینم مگه عمو نمیدونه رویا قرار زن سعید بشه..