الهه عشق
#مهلا به روی ایوان رفتم و گفتم خدا قوت خاله شهرناز،الان تنورو روشن میکنم تا نون تازه بخوری. شه
ممدلی از پشت درخت دراومد و به ارامی با قدم های اهسته در حال نزدیک شدن بود که با تعجب گفتم:تو اینجا چه میکنی؟ لبخند زیبایی زد و گفت خب می خواستم تورو ببینم،پشت دیوار خانه تان کمین کرده بودم تا بیای بیرون،بعد هم دنبالت تا اینجا امدم.نمی تونستم که به غیرتم اجازه بدم تنها بیای جنگل،می تونستم؟ نشستم و تند تند مشغول کنار هم گذاشتن هیزما و بستنشون با طناب پشمی شدم و گفتم اگه ننجانم بفهمه دعوام می کنه زودتر برو،نگران من هم نباش. یه قدم نزدیکتر اومد و گفت از کجا ننجانت بفهمه،اینجا که کسی نیست،ما هم شیرینی خورده ی همیم اسمم روی توعه،اگه اتفاقی برات بیوفته شرمم میاد که به خودم بگم مرد. هیزمارو روی کولم گذاشتم و قدمامو تند تر کردم. ممدلی به طرفم دوید و گفت بده من بیارم هیزما خیسن و سنگین تو خیلی ریزه میزه ای نمیتونی. ریسمان رو از دستم می کشید و من هم مانع می شدم،تا اینکه از دستمون در رفت و هیزما نقش زمین شدن. نگاهم به هیزما بود...همین که خواستم بشینم تا دوباره جمعشون کنم ممدلی دستشو به طرف روسریم اورد...خودمو عقب کشیدم که گفت کاریت ندارم مهلا، فقط می خواستم بگم روسریت پاره شده...همش تقصیر من بود،حتما گیر کرده به هیزما. سرمو به طرف شانه ام چرخوندم،راست می گفت هیزما روسریه ی سفید دور منگوله دوزمو پاره کرده بودن. ممدلی با شرمندگی گفت ناراحت نباش خودم برات بهترشو می خرم،یه روسری بزرگ گلدار که دور تا دورش با نخ ابریشم چفته زده باشن. به خودم جرات دادمو سرمو بلند کردم،خیره شدم به صورتش،پشت لبش تازه سبز شده بود و زلفای سیاه مجعدش ریخته شده بود روی پیشانیش.لبخندی به روم زد و قصد نزدیک تر شدن داشت که هیزم هارو برنداشته پا گذاشتم به فرار. ممدلی داد می زد هی مه‍لا کجا میری نترس به خدا کاریت ندارم. و من بی اعتنا دو پا داشتم و دو پای دیگر قرض گرفتم و فقط می دویدم. اونقدر سرعت گرفته بودم که توی سراشیبی کنترلمو از دست دادم و عین خیار ترش پخش زمین شدم. سنگ ریزه ی تیزی دستمو برید...از شدت درد به خودم میپیچیدم. ممدلی که تازه هیزم به کول به روی تپه رسیده بود با دیدن من هیزمارو انداخت و خودشو به پایین تپه رسوند. اشک هام روی صورتم جاری بودن و سوزش دستم امانمو بریده بود. ممدلی دل نگران و هول کرده گفت چی شد مهلا؟طوریت شده؟خوبی؟دستت.... سرمو به علامت نه تکان دادم و همچنان زار می زدم.خواست دستمو بگیره که خودمو پس کشیدم.با خرمنی از ناراحتی که توی چشم هاش بود گفت اخه چرا دویدی تا بیوفتی مگه من چکارت داشتم؟من که اذیتت نکردم. با گریه گفتم همش تقصیر تو بود