جمشید منتظر شنیدن حقیقت بود و من مشغول کنارهم چیدن جمله هایی که به زبون بیارم.صدام میلرزیدوقلبم بی قراری میکرد.همه ی قدرتمو جمع کردم و گفتم من برای اینکه بفهمم چرا حامله نمیشم رفتم پیش قابله.همون روز که رفتم خونه آقام،قبلش رفتم پیش قابله و اون بهم گفت بچه ای سقط کردم و ممکنه تاچندسال دیگه حامله نشم.کمی مکث کردم و ادامه دادم شاید هم برای همیشه.جمشید حیران بهم نگاه میکرد و آب دهنشوپشت سرهم قورت میداد.این حرفا کلافه اش کرده بود.رگ پیشونیش مثل همیشه زده بود بیرون و چشماش به سرخی میزد.دستی به موهاش کشید و از جاش بلند شد.ازش میترسیدم.مثل وقتایی شده بود که انقدر عصبانی میشد که دست روم بلند میکرد.خودمو جمع کرده بودم و منتظر بودم هرلحظه بهم حمله ور بشه.مطمئن بودم دروغی که بهش گفته بودم و سواستفاده از اعتمادش براش قابل هضم نبود.توی اتاق قدم میزد و دستاشو مـشت کرده بود.چنددقیقه در سکوت گذاشت و جمشید چنتا نفس عمیق کشید.بهم نزدیک شد و من خودمو عقب کشیدم.چشمم به چشماش که افتاد قلبم ریخت.توی چشماش اشک جمع شده بود و لرزه به وجودم انداخته بود.مگه میشد که جمشید خان هم گریه کنه
#دلداده