به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عمارت توش آرامش داشتم هوا تاریک شده بود رفتم سمت کمد لباس های جمشید.هنوز چنددستی از لباسهاش توی کمد بود و اجازه نداده بودم که کسی بهشون دست بزنه.پیراهن سفیدی رو از توی کمد بیرون آوردم و توی بغلم گرفتم.دلم خیلی برای جمشید تنگ شده بود.توی این روزها بیشتر از هرروزی بهش احتیاج داشتم و کنارم نبود.عزیز درازکشیده بود و زیر چشمی به من نگاه میکرد و سرشو به حالت تأسف تکون میداد.هربار که لباس های جمشیدو توی بغلم میگرفتم عطر تــنشومیتونستم حس کنم.میتونستم وجودشو حس کنم.دلم برای دیدنش یه ذره شده بود.زیرلـب گفتم:حداقل بیا به خوابم بی وفا منو این بچه بهت احتیاج داریم.قطره اشکم از روی گونه ام سر خورد و روی لباس چکید.رفتم سمت رختخواب و پیراهن جمشیدو کنارم گذاشتم و درازکشیدم.پاهامو زیر کرسی درازکردم و گرمای کرسی وجودمو گرم کرد.همونطور که پیراهن جمشیدو توی بغل گرفته بودم چشمام سنگین شد وخوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با درد شدیدی که توی دل و کمرم پیچید چشماموباز کردم.به قدری شدید بود که زبونم بند اومده بود و فقط ناله میکردم.عزیز سراسیمه بلند شدو دستپاچه شده بودنیم خیز شده بودم و از درد بدی که توی شکمم پیچیده بود نمیتونستم تکون بخورم.به لحاف روی کــرسی جنگ میزدم و جیغ میزدم.گرگ
https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
حتما تو کانال زاپاس عضو شین
#دلداده