روبروش زمین نشستم ...دستهامو کنار صورتش گزاشتم و گفتم : اروم باش ....
شاید دروغ شاید همش اشتباه بوده ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : مادرم دروغ میگه میخواد منو ازار بده ...
_ نه امکانش نیست ..بزار به فرهاد بگیم اون تو این کار اون میتونه کمک کنه ...
فرشاد مانع شد و گفت: نمیخوام رندان برم...
دستهاش یخ کرده بود بغل گرفتمش و گفتم: منم نمیزارم جایی بری ...
برعکس پدرم اون خیلی مهربون بود و همو دوست داشتیم...خاتون با غصه نگاهمون میکرد و گفت: خدا کمک کنه ...
صدای زنعمو بود که میگفت: ملا اومده میبرمش اتاق مهمان زود بیاین ...
خاتون فرشاد رو راهی کرد تا بره دست و صورتشو اب بزنه و رو به من گفت : نمیدونم این پسر داره با خودش چیکار میکنه ...
صدای زنعمو بود که مدام صدامون میزد ...
خاتون در رو باز کرد قران رو بالای سرم گرفت و گفت : به سوی خوشبختی برو ...
از زیرش گذشتم ...چادر سفید به من یکم کوتاه بود ولی بوی قشنگی میداد ...
خاتون میگفت اون چادر رو اقای خودش براش خریده و روز عروسیش بهش کادو داده بوده ...
زنعمو گفته بود اب و ایینه و نبات بیارن تو اتاق ...
اقام بالا نمیومد و بدون اجازه اون عقد صورت نمیگرفت ...
خاتون میخواست اسم فرهاد روم باشه و بعدا تدارکات مهمونی و شام رو بده ...
ملا با عمو خوش و بش میکرد وگفت : صمد خان نیستن ...؟
#خاتون