الهه عشق
نه ارایشی ...نه لباسی ...نه بریز و بپاشی ... فرهاد دستهاش یخ بود و چادر رو از رو صورتم بالا زد و گفت : بزار ببینمت ... صورتش میخندید ...فقط خدا میدونست چقدر دوستش داشتم‌...و چقدر دوستم داشت ... لباشو رو پیشونیم گذاشت و گفت: برای یه عمر عاشقی کنارت اماده ام ...برای هر لحظه دیدنت ...هر روزی که میبینمت بیشتر از قبل دوستت دارم ... زنعمو سرفه ای کرد و گفت: چشم اقات دور عروس خانم ... خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ... فرهاد خیره بهم بود و گفت : مامان ببین چقدر چادر بهش میاد ....من دلم میخواد نازخاتون چادر سرش کنه... دلم نمیخواد این زیبایی های خاتونم رو کسی ببینه ...کسی بتونه ببینه من چه زنی دارم ... خاتون از پشت سر گوش فرهاد رو چسبید و گفت :ای ای از الان زنم نگو ... فعلا تا جشن عروسی براتون بگیرم جدا هستین ... رفت و امدهاتون زیر دید خودمه ... فرهاد اخی گفت و ادامه داد ... امان از تو خاتون ... من خیلی قبل تر ها هم میتونستم هر کاری میخوام بکنم‌... خاتون اخم کرد و گفت : غلط میکنی ... فرهاد دستشو بالا برد سر خاتون رو پایین اورد بوسید و گفت : من فدای این زور گویی هات خاتونم‌.... خاتون با بغض نگاهش کرد و گفت: بچه بودم میگفتن نوه خیلی شیرینه، نمیدونستم نوه انقدر شیرین ... مثل تو و خاتون ...خوشبخت بشید ... انقدر همو دوست داشته باشین ...انقدر خوشبخت باشین که کسی نتونه بهتون نظر کنه ... خاتون نگاه من کرد و گفت : تو قشنگترین روزها رو برای من ساختی ...خاتون به فدای تو