پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و چشم هامو بستم...اتاق یکم سرد بود و لحاف گرمم میکرد ...
صدای بسته شدن درب اومد و فهمیدم اردشیر اومده ...
چشم هامو محکم تر بسته بودم و نمیخواستم ببینمش ...حس خوبی نداشتم ...
اروم اروم لحاف رو کنار زد و قلب من شروع کرد به تند زدن...
از درون داشتم منـ. فجر میشدم...
اونم یه مرد بود...اگه میفهمید من دختر هستم بیشتر خوشحال میشد...
ولی من نمیتونستم در مقابلش کوتاه بیام...
من نمیتونستم قبول کنم کسی جز فرهاد مرد من باشه ....
داشت موهامو نوازش میکرد و من حالت تهوع گرفته بودم...
از چشم های بسته ام اشک میریخت و دیگه نمیتونستم تحمل کنم ...
با عصبانیت چشم هامو باز کردم و از تعجب نتونستم حتی نفس بکشم ...
چشم هام داشت از تعجب بیرون میزد دختر اردشیر بود ...رعنا ...تو چشم هام نگاه کرد و گفت: میترسیدم ...
با بغض و اون چشم های درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود ...
با عشق نگاهم میکرد ...
دستمو زیر سرش بردم و موهای بلندشو عقب زدم و گفتم : عزیزم ... در اغوش گرفتمش و بوسیدمش ...
چقدر زود خوابش برد ...
حتی مهلت نداد از خودم جداش کنم ...
اروم سرشو رو بالشتم گزاشتم و گفتم: خوشگلای من ...شما ها حتی از منم بدبخت تر هستین ...
پدرتون خان و مادربزرگتون خانم ولی مثل خدمتکارا و بجه های فقرا لباس میپوشین ...
رعنا مثل ماه میدرخشید خیلی خوشگل بود ...
همونطور که نگاهش میکردم خوابم برده یود ..
با صدای پرنده ها و نسیم خنکی که از پنجره میومد خودمو کش دادم ...
خورشید از لابه لای شاخه های پشت پنجره به داخل میتابید و چشم هامو از. ار میداد ...
رعنا هنوز خواب بود و اروم بوسیدمش ...
تو جا نشستم و گفتم: پدر بداخلاقتون فقط بلده دستور بده....ببین بجه چطور به محبت نیاز داره ...