الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
مامان چی شد چی بهت گفت تهدیدت کرده .... نه دخترم چه تهدیدی من دلم برای حمیرا خانوم میسوزه ... از حرفهای مامانم سر درنیاوردم ولی تصمیم گرفته بودم که برم واقعا موندن من تو اون خونه بی معنی بود مگه من چکار میکنم بهتره برم که اینه دق این خانه و اهالی نباشم بدون توجه به مامانم رفتم بیرون تا قدممو از در حیاط گذاشتم بیرون یه نفسی گرفتم انگار که از بند دیو آزاد شده باشم یه چرخی زدم مامانم پشت سرم اومد .... پاییزان چرا به حرف گوش نمیدی باد بهاری صورتمو نوازش میکرد با لبخند گفتم مامان هوا چه خوبه مامانم پاشو زمین کوبید گفت پاییزان میشه صبر کنی به حرفم گوش بدی تو باید برگردی پیش خانواده شوهرت به زبونم اومد گفتم مامان حمیرا چیز خورت کرده با خودم گفتم البته کم از جادوگری نداره نه .... بهرام هیچ مالی نداره حتی همین خونه هم به اسم حمیراس .... خودم عرضه دارم کار میکنم زندگیمو میگذروندم بچه ات چی میخای تو حسرتش بسوزی یه بچه رو از مادرش جدا نمیکنن ... مامانم دستمو گرفت گفت بریم خونه یه شام بزارم یه هوای تازه کن کاوه بعد شام میاد دنبالت ... حساب بانکی بهرام ... همه میرسه به بچه اش مهریه که نداری .... برگشتم پشت سرم نگاه کردم بغض کردم گفتم مامان چه زندگی بدی شده بهرام شوهرم من بود مرد الان داریم راجب ارثش حرف می‌زنیم آخه پاییزان زندگی بی رحم تر از این هاست میدونم مامان ... اون لحظه فقط میخاستم لذت ببرم با مامان رفتیم خونشون شام پختیم با بابا حرف زدم بابا چقدر آروم بود چقدر بهرام رو دعا میکرد اخرشب کاوه اومد نمیتونستم دل بکنم گریه ام گرفته بود تو اون خونه کسی رو نداشتم که برم بی اختیار به الیاس زنگ زدم گفتم توروخدا با حمیرا خانوم صحبت کمی بمونم خونه مامانم ... الیاس جدی گفت صحبت کردن نمیخاد بمون هفته دیگه چهلم بهرام میام دنبالت .... چقدر از این خبر خوشحال شدم یه هفته کنار مامانم موندم بدون هیچ کابوسی بدون هیچ حس نا آرامی حتی وقتی مامانم میرفت دیالیز من تنها میموندم ولی هیچ ترسی نداشتم روز چهلم الیاس اومد دنبالم باهاش برگشتم خونه مادرشوهرم