چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ...
ازش جدا شدم و گفتم: بریم ؟
خیلی اروم گفت : کجا ؟
به صورتش اشاره کردم و گفتم : اصـ ـلاح کنی ...
اخمی کرد و خواست چیزی بگه که گفتم : بخاطر اخرین خواسته خاتون ...
سحر که خورشید بالا بیاد معلوم نیست تو این دنیا اصلا بتونیم دوباره همو ببینم ...
قسمت و تقدیر اجازه میدن یکبار دیگه جلو راه هم باشیم ...
شاید سالها بعد ...شاید یه روزی اتفاقی همو دیدیم...
اونموقع تو حتی منو نمیشناسی...
سکوت غم انگیزی بود و مهلت نداد چیزی بگم ...
جلو اومد و گفت: یعنی میشه دوباره تو رو ببینم ...
منو جلو کـ ـ ـشید و خیلی راحت از رو زمین بلنـ ـدم کرد ...
بین دستهاش بودم و با خنده گفتم : میخوای چیکار کنی ؟
مثل بجه ها بالا برد و تکونم داد و قبل از اینکه چیزی بگه ...صورتمو جلو بـ ـرد ...
میتونستم حس کنم که دلم یه بـ ـ ـوــ سه میخواست یه عشق قشنگ ...
ولی فقط پیشونیمو بـ ـ ـوـ سه زـ د و گفت: بابت همه چیز ممنون ...
بـ ــ ـوسه اردشیر مستقیم روی قلبم نشست ...
تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصـ ـلـ. ـاح میکرد ...با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن ...
با ارزش بود با جلال و صورتش که اصـ ـ ـلـ ـاح شد انگار سالها جوونتر شده بود ...
خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن ...
لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن ...
همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم ...
صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت ....خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود ...
صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست ...
طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم ...
اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره ...
بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود ...
انگار با خودم سر جـ ـنــ ـگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم ...
خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود ...
مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش ...
چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم ...
عصبی به درب کـ ــ ـوبیدم و گفتم : چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من ...
چرا تصویرشو تو اب دیدم ...
چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ...
۵