۵۶
این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک مرده پاشیدن تو این عمارت پس تو دیگه بدترش نکن .. اونایی که باید همه میدونن اون طفل معصوم بیگناه بوده بسپرشون به خدا و زندگیتو بکن
_خاله گلنسا ..
اشکام ریخت رو صورتم و گلنسا خودشم گریه اش گرفت
+ بسپر به خدا خودش تقاصشو میگیره ..
از جاش بلند شد و قبل بیرون رفتن گفت
_ به مادر بیچاره ات رحم کن . جونی نمونده تو تنش این دوروز انقدر بالای سرت اشک ریخت و گریه کرد که دیگه جون نداره حامله اس ..رحمت بیاد بهش .
از اتاق رفت بیرون و احساس میکردم کل این اتاق با وسایلش رو سرم خراب شدن . ارسلان و کشتن و تموم شد دیگه تموم شد ..دیگه برنمیگرده
هضمش برام یک چیز غیرقابل باور بود .هضم اینکه دیگه نیست و نمیاد دیگه تو این عمارت نمیبینمش ..دیگه برام پیشکش نمیاره و دستم رفت رو گردنبند انارم.
یک روزی انتقامشو ازشون میگرفتم.انتقام حونش که به نا حق ریختن و ازشون میگرفتم ..از همه اشون ...
*
کنار بهجت نشسته بودم و گوشتا رو خورد میکردم ...
هر چند که خان گفته بود دیگه ما کار نکنیم اما خودم میخواستم اینکار و انجام بدم یخواستم در قابل لقمه نونی که تو خونه اش میخورم کار کنم که حرومی اون لقمه به گردنم نباشه .تو خونه ای که به ناحق ادم میکشن همه چیز حرومه .وسایلمو برداشته بودم و کوچ کرده بودم تو اتاق قدیمی خودمون .اون عمارت لعنتی هیچ چیز جز بدبختی و بد یُمنی برای من نداشت.
رو سه روز اول مامان اجازه نمیداد اما وقتی دید شب تا صبح خوابم نمیبره و بیدارم کوتاه اومد و برگشتم اتاق خودمون...
به گلبهارم اجازه ندادم باهام بیاد ...
گوشه گیر شده بودم و فقط دنبال یک جایی بودم که با خودم خلوت کنم . هر کس از کنارم رد میشد به مامان میگفت دخترت دیوانه شده اما حرفای هیچکس برام همیتی نداشت .یک هفته گذشته بود و عمارت هنوز سیاه پوش البرز بود.
الوند و دو باردیده بودم اما عین دوبار نگاهشو ازم دزدیده بود و من تا لحظه ای که از جلوی چشمام گذشته بود خیره خیره نگاهش کردم .. قسم خورده بودم انتقام حون ارسلان و از همه اشون بگیرم .انقدر تو این عمارت میموندم و جلوی چشمشون میومدم که هیچ وقت یادشون نره کاری و که کردن ..کاری میکردم که از عذاب وجدان ذره ذره جون بدن و بمیرن
فرخ لقا همچنان حالش بد بود و منتظر روزی بودم که سر پا بشه و از اون اتاق لعنتیش بزنه بیرون .
مامان اخلاقش با خان سرد شده بود و خان جوری شیفته مامان شده بود که مدام میخوندش به اتاقش و چند باری صداشون و شنیده بودم که خان داشت ناز مامان و میکشید ...