***
_پیاده شو,
لبخندی زدم و از ماشین بیرون پریدم. شاید برای بقیه آدم ها قابل درک نباشه شاید براشون عجیب و حتی مایوس کننده به نظر بیاد اما من با دیدن بیمارستان هميشه ذوق میکردم. اینجا تنها جایی بود که واسه آدم های دیگه حس ناراحتی به همراه داشت اما به من انگیزه میداد. اینجا حس مهم بودن و ارزشمند بودن رو مس میکردم. اینجا به ناتوان ها کمک میکردم و به کسی که حال مساعدی نداشت,توجه میکردم و از دیدن یه لبخند مریض,لبخندی میزدم. من تو بیمارستان شکوفا میشدم, چه بسا مرگ هایی که اتفاق می افتاد و بهمم میریخت اما به قول بابا زندگی چرخ فلک بود...میچرخید و میچرخید!! دقیقا یک هفته از اون شب گذشته. بالاخره جناب جگوار رضایت دادن و با اصرار های مسیح و داریوس به بیمارستانی که متوجه شدم بیشترین سهامش برای خودشه استخدام شدم. بعد از اون شب نه دیدمش و نه حرفی زدیم. دورا دور شنیده بودم که به مسیح گفته بگو بهتره اطراف من نباشه...و من دیگه نزدیکش نشدم. وارد بیمارستان شدم و مسخره بود اما از بوی الکلی که جزو لاینفک بوی بیمارستان بود رو بو کشیدم و لبخند گشادی زدم. همراه با داریوس قدم بر میداشتیم و به سمت اتاق رییس بیمارستان یا همون جناب رفعتی,رفتیم. پیش به سوی کار آرامش..
_خب خانوم صولتی،ایشونم خانوم بزرگمهر, همکار جدیدمون
هستن..موفق و بسیار ماهر,
فامیلی جدیدم زیبا بود اما من هویت خودم رو میخواستم..آرامش شرقی رو نه آرامش بزرگمهر رو. خانوم صولتی که زن گشاده رویی بود لبخندی بهم زد و دستم رو فشرد و گفت