به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله داشت، بردند.
وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود(اندازه میز تحریر)، که به حالت خمیده در آن قرار گرفتم.
شب فرا رسید و كلیه هایم از شدت سرما به درد آمده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می زنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه ام درد می كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند.
در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم.
او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بی مقدمه پرسید: ایرانی هستی؟
جوابش را ندادم.
دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟
پرسید: مرا می شناسی؟ اگر ایرانی باشی، حتما مرا می شناسی.
گفتم: اتفاقا ایرانی ام؛ ولی تو را نمی شناسم.
پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟
گفتم: نمی دانم.
گفت: ... نام
#محمدجواد_تندگویان را نشنیده ای؟
گفتم: بله، شنیده ام.
پرسید: كجاست؟
گفتم: احتمالاً شهید شده.
سری تكان داد...