🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 @داستان هشتم: مسلمان و کتابي‌‌‌‌‌ در آن ايام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامي بود. در تمام قلمرو کشور وسيع اسلامي آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرماني صادر مي‌‌‌‌‌کند و چه تصميمي مي‌‌‌‌‌گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يکي مسلمان و ديگري کتابي (يهودي يا مسيحي يا زردشتي)، روزي در راه به هم برخورد کردند. مقصد يکديگر را پرسيدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه مي‌‌‌‌‌رود و آن مرد کتابي در همان نزديکي، جاي ديگري را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداري از مسافت راهشان يکي است با هم باشند و با يکديگر مصاحبت کنند. راه مشترک، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طي شد. به سر دوراهي رسيدند. مرد کتابي با کمال تعجب مشاهده کرد که رفيق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از اين طرف که او مي‌‌‌‌‌رفت آمد. پرسيد: مگر تو نگفتي من مي‌‌‌‌‌خواهم به کوفه بروم؟. - چرا. - پس چرا از اين طرف مي‌‌‌‌‌آيي؟ راه کوفه که آن يکي است. - مي‌‌‌‌‌دانم، مي‌‌‌‌‌خواهم مقداري تو را مشايعت کنم. پيغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در يک راه با يکديگر مصاحبت کنند حقي بر يکديگر پيدا مي‌‌‌‌‌کنند.» اکنون تو حقي بر من پيدا کردي. من به خاطر اين حق که به گردن من داري مي‌‌‌‌‌خواهم چند قدمي تو را مشايعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. - اوه، پيغمبر شما که اينچنين نفوذ و قدرتي در ميان مردم پيدا کرد و به اين سرعت دينش در جهان 🔻🔻🔻🔻👇