امروز روز هفتم جنگ است. ساعت سه خوابیدم و شش صبح با صدای انفجار بیدار شدم. صدای انفجار از همه‌ی اصابت‌های پهپاد یا جنگنده‌های قبلی، نزدیک‌تر بود. وسط سینه‌کوبِ اتفاق، یادم به حرف عزیزی افتاد که چندروز پیش زنگ زده بود و از ماموریتش می‌گفت و وقتی دل‌نگرانی من را شنید گفت «تو این چندروز‌ فهمیدم چقدر مرد تو این مملکت داریم! راستی نمیدونی موج انفجار چه حالی میده! انگار یکی میگیره پرتت میکنه اونور..» و می‌خندید. یادآوری صدای خنده‌ی او و صدای گنجشک‌های سر صبح و رد شدن ماشین‌های توی بزرگراه، قوت قلب است. دارم فکر میکنم دیگر حتی بوق‌زدن ماشین‌ها اذیتم نمی‌کند! یادآوری ماندن و مقاومت همشهری‌هاست. سپاه با اینکه چند سردار از دست داده اما دارد کار خودش را می‌کند و چهاردهمین موج حمله‌اش را هم بر سر صهیونیست‌ها کوبیده است. من از موشک‌های طهرانی‌مقدم و فرزندانش ندارم، من پشت پدافند ارتش مقدس ایران نیستم، سلاح سازمانی کلاشینکف هم ندارم، فقط گاهی با لباس‌شخصی‌ها گشت‌های موتوری شبانه می‌روم که آن هم بخاطر اضافه وزن و چیزهای دیگر نمی‌توانم خوب بدوم و مایه شرمندگی‌ام شده! دیشب که دنبال متهم دویدیم و سر آخر گرفتیمش، تا صبح نفسم مثل‌ شیمیایی‌ها خس‌خس‌ داشت. از امروز تصمیم گرفته‌ام بیشتر بخندم. هر روز دوره‌ای به دوستانم پیام بدهم و زنگ بزنم و حالشان را بپرسم. من سلاحی جز لبخند و احوالپرسی و زنده‌ماندن ندارم.. / یک @ir_tavabin