دلش می‌خواست امام زمان علیه السلام را ببیند. برای رسیدن به حاجتش نذری کرد: چهل هفته، شب چهارشنبه، پای پیاده تا مسجد سهله. هفته سی و ششم رسید. از نجف راه افتاد، اما دیروقت. بین راه ترس آمد سراغش: تاریکی شب، تنهایی، خطر راهزن‌ها... نه دلش می‌آمد برگردد، نه ترس می‌گذاشت جلو برود. ناگهان از پشت سر صدای پایی شنید. قلبش ریخت... این حکایت جذاب را در ادامه بشنوید 👇 @Elteja