🔥سرباز🔥 💚🍀 یه روز وقتی افشین خونه نبود، پیش پدربزرگ،صاحبخانه افشین،رفت و سوالات زیادی پرسید.پدربزرگ که هم فاطمه رو شناخته بود و هم متوجه قضیه شده بود،خیلی دقیق و بامهربانی به سوالهاش جواب میداد. بالاخره بعد از چهار ماه تحقیقات، به نتیجه رسید.افشین واقعا سعی میکرد آدم خوبی باشه و فاطمه هم مطمئن شده بود.اگه خانواده ش راضی میشدن، جوابش مثبت بود. اون مدتی که فاطمه تحقیق میکرد، افشین چندبار به فروشگاه حاج محمود رفت.ولی هر بار حاج محمود عصبانی میشد و بیرونش میکرد.اما افشین ناامید نمیشد و بازهم میرفت. حاج محمود تا چشمش به افشین افتاد، اخم کرد و گفت: _چند وقت از دستت راحت بودیم.دوباره مزاحمت هات شروع شد. ناراحت و شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت: _آقای نادری،من واقعا قصد مزاحمت ندارم.... -ولی عملا داری اینکارو میکنی. -شما بفرمایید من چکار کنم تا منو ببخشید؟ -برو.دیگه هم اطراف من و خانواده م پیدات نشه.اون وقت میبخشمت. -آقای نادری،شما که میدونید من نمیتونم... -دور و بر تو که دخترهای جور واجور زیاد هست.برو سراغ یکی دیگه. -ولی من فقط به دختر شما... حاج محمود عصبانی وسط حرفش پرید و بلند گفت: _برو. افشین دیگه چیزی نگفت و رفت.از مغازه رفتن های افشین به فاطمه هیچی نمیگفت. فاطمه عملا از دانشگاه فارغ التحصیل شد.دوره کارآموزی هم تمام شده بود و بخش نوزادان بیمارستان مشغول به کار شد. موقع شام حاج محمود به فاطمه گفت: _خانواده مظفری،همسایه سر کوچه برای پسرشون از تو خاستگاری کردن.نظرت چیه؟ فاطمه یه کم سکوت کرد،بعد گفت:باباجونم،من فعلا نمیخوام ازدواج کنم. -چرا؟! -..خب....من تازه رفتم سرکار.میخوام روی کارم تمرکز کنم. زهره خانوم گفت: _قبلا صبح تا شب کار میکردی ولی گفتی خاستگار بیاد! امیررضا گفت: _گفتی نباید کار خیر رو به فردا انداخت.. زهره خانوم گفت: _حالا چیشده میگی فعلا نه؟! فاطمه نمیدونست چی بگه.ساکت بود. حاج محمود گفت: _فاطمه به من نگاه کن. سرشو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد.حاج محمود گفت: _اون پسره اومد سراغت؟ امیررضا عصبانی به فاطمه نگاه کرد. فاطمه گفت: -بله. -تو چی گفتی بهش؟ -گفتم هرچی پدرم بگن. همه سکوت کردن.فاطمه بلند شد،بره اتاقش که.... 🌷@emam_zmn🌷