#رمانســـرباز
#پارت80
فاطمه حرکت کرد و هردو ساکت بودن.
مریم گفت:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
-موقعیت من با تو فرق داره.جریان پویان و افشین هم باهم فرق داره.اگه حاج عمو بدونه تو راضی هستی،خیلی راحت راضی میشه.بابای من میدونه من راضیم ولی راضی نمیشه.
-تو اگه بخوای میتونی بابا تو راضی کنی.
-من نمیخوام بابام فقط راضی بشه.
میخوام پدر و مادرم برای افشین هم پدر و مادر باشن.میخوام مثل امیررضا باشه براشون.میخوام امیررضا همونقدر که برای من برادر خوبیه برای افشین هم باشه.
-تو میتونی گذشته رو فراموش کنی،ولی شاید خانواده ت نتونن.
لبخندی زد و گفت:
_من که برای خوشبختی تو دعا میکنم.. خب تو هم برای من دعا کن دیگه.
-جای داداشت خالی که بگه...
فاطمه پرید وسط حرفش و باخنده گفت:
_فاطمه تو دیگه خیلی پررویی.
هردو خندیدن.
فاطمه و پویان جلوی در خونه آقای مروت قرار گذاشتن.وقتی فاطمه رسید، پویان با گل و شیرینی ایستاده بود.
وارد خونه شدن.
همه ساکت بودن.فاطمه گفت:
_راستش..من هیچ وقت قسمت اول خاستگاری رو نبودم.نمیدونم قبل از سینی چایی بزرگترها چی میگن.
همه خندیدن.
-حالا حاج عمو،خاله جون به ما تخفیف بدید و لطف کنید بگین عروس خانوم زودتر چایی رو بیارن.
دوباره همه خندیدن.
حاج مروت به همسرش اشاره کرد که بگه مریم چایی بیاره.چند دقیقه بعد مریم با سینی چایی وارد شد.فاطمه گفت:
_به به،چه عروس خانوم خوبی،هزار ماشاءالله.
همه خندیدن.
مریم اول به پدرش،بعد مادرش،بعد به فاطمه چایی تعارف کرد و آروم گفت:
-دارم برات.
به پویان هم چایی داد و کنار مادرش نشست.
بعد توضیحات پویان از پدرومادر و زندگیش و صحبت های آقای مروت، فاطمه گفت:
_عموجان اگه اجازه بدید،آقا پویان و مریم باهم صحبت کنن.
آقای مروت اجازه داد و مریم و پویان به حیاط رفتن.چهل دقیقه گذشت.فاطمه به ساعتش نگاه کرد.
نیم ساعت به اذان بود.به مادر مریم گفت:
_خاله جون،اگه حرفهاشون طول کشید، من میتونم همینجا نماز بخونم؟
-آره دخترم.
پویان و مریم رفتن داخل.فاطمه نگاهی به پویان انداخت،سردرگم به نظر میومد.
-داداش،حرفهاتون تموم شده؟ بریم؟
پویان با خجالت گفت:
_تموم که نشده ولی...
فاطمه احساس کرد پویان معذبه.مریم رفت پیش خانواده ش ایستاد.فاطمه به پویان نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده؟
-الان بریم ولی با آقای مروت صحبت کنید که یه قرار دیگه هم بذارن.
-میخواین بریم مسجد نماز بخونیم و برگردیم؟یا معذبین همینجا نماز بخونین؟
پویان از اینکه فاطمه اینقدر خوب فهمیده بود،لبخند زد.
-فکر کنم زشت باشه بگم میخوام اینجا نماز بخونم.
-باشه،یه کاریش میکنم.
برگشت سمت بقیه و گفت:
#سرباز
🌷
@emam_zmn🌷