. .... دل می رود دل می رود ز دستم با آن سر بریده دنبال نی روانم با قامتی خمیده من غرق اضطرابم در موج التهابم ماه به خون خضابم از روی نی دمیده دل می رود ز دستش غم می دهد شکستش هر کس چو من فغانی از کودکان شنیده طفلی ز ضرب سیلی دارد دو چشم نیلی بر روی خار صحرا طفلی دگر دویده با روز گشته چون شب با آه مانده بر لب از ابر چشم زینب باران غم چکیده گلهای من خزانند بر نیزه خون فشانند جز خون دل ندارد باغ خزان رسیده اینجا بروی نیزه سرهای لاله گون است در کربلا ولیکن تن ها به خون تپیده دست ستم به گلشن غیر از شرر ندارد گلچین باغ عصمت جز یاس را نچیده بال و پر عزیزان از تیر غم شکسته رنگ رخ یتیمان از چهره ها پریده گاهی به روی نیزه خون می رود ز سرها گاهی کنار نیزه خون می رود ز دیده هر روز ای برادر با دیدن سر تو از شام تار زینب سر می زند سپیده جز اشک و آه و زاری در کار خود ندارد هر کس چو من در اینجا طعم بلا چشیده در راه دوست «یاسر» از جان و سر حذر کن هر عاشقی در این ره غم را به جان خریده ** محمود تاری «یاسر»✍ .