🔴
حکایت عجیب مرد بقال
بقالی بود که خانواده کوچکی داشت او روز ها خانه را به سمت مغازه اش ترک می کرد در تمام طول راه با خالق خود گفتگو می کرد و گزارش آنچه بین خود و خانواده اش گذشت را می گفت، این رسم او بود.
ازقضا روزی همسر بقال گفت من باید به سفر بروم از طرف پدر و مادرم از شهر دور پیامی گرفتم که مریض هستند مرد بقال پذیرفت مدتی بچه ها را نگه داری کند تا همسرش از مراقبت پدر و مادرش بازگردد و اینگونه زن فردای آن روز حرکت کرد و رفت. مرد بقال روزها با بچه ها به مغازه اش می آمد و تا شب با بچه ها به خانه باز می گشتمدتی گذشت تا اینکه یکی از خانم های مشتری که تازه به آن محل آمده بودند فهمید مرد بقال با چند کودکش تنهاست و همسرش در سفر است و به بهانه های مختلف به مرد بقال نزدیک و نزدیک تر شد و گفت من کودکانت را نگهداری میکنم تا همسرت بازگردد روزها گذشت ازقضا روزی زن به مرد بقال گفت: همراه من بیا...🤦♂
ادامه حکایت مرد بقال کلیک کنید
ادامه حکایت مرد بقال کلیک کنید
ادامه حکایت مرد بقال کلیک کنید