تراثا کان اورثه الرسول؛ آرام باش‏ ای اعرابی! تو از انسان کند ذهن و فرزند شخص کند ذهن سؤال نکردی، بلکه از یک فقیه و دانشمند سؤال کرده‏ای؛ ولی تو جاهل و نادانی. پس اگر تو نادانی، همانا شفای جهل تو نزد من است؛ زمانی که سؤال کننده‏ای سؤال کند. دریای علمی نزد من است که آن را با هیچ ظرفی نمی‏توان تقسیم کرد و این ارثی است که پیامبر(ص) از خود به جای گذاشته است. سپس فرمودند: لَقَدْ بَسَطْتَ لِسَانَکَ وَ عَدَوْتَ طَوْرَکَ وَ خَادَعْتَ نَفْسَکَ غَیْرَ أَنَّکَ لَا تَبْرَحُ حَتَّى تُؤْمِنَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ؛ هر آینه زبانت را باز کردی و از حد خود فراتر رفتی و خود را فریفتی، ولی از اینجا نمی‏روی مگر اینکه ایمان می‏آوری، اگر خدا بخواهد. بعد از آن، امام(ع) جزء به جزء وقایعی را که برای او اتفاق افتاده بود، بیان کرد و فرمود: شما در میان قومتان اجتماع کردید و گمان کردید که پیامبر(ص) فرزندی ندارد و عرب هم از او بیزار است، لذا خون خواهی ندارد و تو خواستی او را بکشی و نیزه‏ات را برداشتی، ولی راه بر تو سخت شد، در عین حال از تصمیم خود منصرف نشدی و در حال ترس و واهمه به سوی ما آمدی. من به تو از سفرت خبر می‏دهم که در شبی صاف و بدون ابر خارج شدی، ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و تاریکی شب بیش‏تر شد و باران شروع به باریدن کرد و تو با دلتنگی تمام باقی ماندی و ستاره‏ای در آسمان نمی‏دیدی تا به‏واسطۀ آن راه را پیدا کنی.