#نامه_های_امید
صدای کوبیده شدن در می آید. خدا کند همان چیزی باشد که منتظرش هستم.
نمی دانم با این حجم از اجناس و وجوهاتی که در اتاق تلنبار شده چه کنم.
در همین فکر ها بودم که اصلا متوجه نشدم چطور به در خانه رسیدم. در را باز کردم.
مردی را دیدم که چهره خود را پوشانده بود. از درون کیسه ای که به همراه داشت نامه ای بیرون آورد و تحویلم داد.
از طرف ناحیه مقدسه بود. گره نامه را با زحمت باز کردم نوشته شده بود:
_در فلان ساعت آنچه نزدت هست بیاور_
بدون فوت وقت عازم سفر به ناحیه مقدسه شدم. باید اجناس و سکه ها را به دست امامم برسانم.
با خودم عهد کرده بودم حق امام را فقط به صاحب الزمان تحویل دهم.
مشتاق بودم تا امام خود را ببینم. بعد از کلی سختی و فرار از دست راهزنان بالاخره خود را به سامرا رساندم.
شوقی بزرگ در دلم بود. اما غمی بزرگ تر از آن شوق دلم را به آشوب میکشید!
در این شهر بزرگ چطور امامم را که پنهان از چشمها هست بیابم. آخر توی این شهر جستوجوی امام بی فایده است.
خانه ای اجاره کردم. منتظر خبری بودم. خانه کاهگلی و قدیمی بود. بعد از مدتی صدای در خانه بلند شد. با ترس و دلهره در را باز کردم. نامه ای دیگر به دستم رسید. امید در دلم تازه شد.
_آنچه داری بیاور به ...
نفسی راحت و عمیق کشیدم.
سکه ها و اجناسی که وکلای امام حسن عسکری بعد از شهادتش نزدم نهاده بودند تا خدمت حجت ابن الحسن ببرم و وجوهاتی که خودم کنار گذاشته بودم را در سبدی قرار دادم.
سبد را به دوش کشیدم و به صورت ناشناس راهی مکانی شدم که در نامه ذکر شده بود.
به خانه که رسیدم غلام سیاه پوستی را دیدم که در راهرو خانه ایستاده بود.
_ تو حسن بن نضر هستی؟
_ آری
_ وارد شوید.
وارد خانه شدم. خانه ساده و معمولی بود. به اتاقی رفتم و وسایل داخل سبد را در گوشه ای قرار دادم. منتظر بودم تا امام را هم زیارت کنم.
توجه ام به پرده ای که در اتاق آویزان بود جلب شد. فردی در پشت آن صدایم زد و گفت : ای حسن بن نضر برای منّتی خدا بر تو نهاده او راشکر کن و شک و ترديد به خود راه نده. چرا که شیطان دوست دارد تو شک کنی.
چهره اش پشت پرده دلربا بود. آرامشی درونم آتش گرفت. زبانم قفل شده بود. مبهوت امام شده بودم.
آنگاه حضرت دو لباس به من دادند و فرمودند اینها را داشته باش که بعدا به آن نیاز پیدا میکنی.
آنها را از دست مبارکش گرفتم و به وطنم بازگشتم. خدا را شکر کردم که توانستم امامم را ببینم.
/حسن بن نضر در ماه رمضان همان سال از دنیا رفت و با همان دو لباسی که امام به او داده بود او را کفن کردند/
#پایان
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است (فیض کاشانی)
نویسنده محمد مهدی پیری
بر گرفته از داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۴( داستان نوشته شده داری منبع روایی و بر اساس واقعیت است. اما چه کنیم که میان واقعیت و داستان فاصله ای اندک است)