هدایت شده از با شهیدان تا شهادت
صبح پنجشنبه ۲۱ بهمن فرا رسید ، بعثی ها دائم حمله میکردند و آتش می‌ریختند ، و بچه ها فقط با شلیک چند گلوله مقاومت میکردند ، لحظه به لحظه به آمار شهدا و مجروحان اضافه میشد... بلندگوهای عراق با زبان فارسی با وعده آب و غذا و جای مناسب و اینکه ما از صدام برای شما امان نامه گرفته ایم از بچه های کمیل میخواستند تسلیم شوند بچه ها در مورد این موضوع گفتگو میکردند یکی می‌گفت اگر اسیر شویم جان خود و مجروحان را نجات میدهیم دیگری می‌گفت : مگر ندیدی که آنها به مجروحان و اسیران تیر خلاص می زدند؟ دیگری از اباعبدالله الحسین ع و نرفتن زیر بار ذلت می‌گفت و دیگری از سیلی و دیوار و در نیم سوخته! در آن میان نوجوانی رنگ پریده حرفی زد که حجت را برهمه تمام کرد ، او گفت: «اگر ما تسلیم شویم و بعثی ها ما را در تلویزیون نشان دهند و امام هم ما را ببیند فردای قیامت با چه رویی به صورت او نگاه کنیم؟» همه سکوت کردند و تصمیم گرفتند مقاومت کنند تا در قیامت همانند یاران حسین (ع) مایه مباهات امام خود باشند... ابراهیم لحظه‌ای آرام نداشت ، گاهی به مجروحان سر می‌زد ، گاهی دشمن را رصد می‌کرد و گاهی هم بلند می‌شد و به سمت دشمن شلیک می‌کرد تا به آنها بفهماند یاران کمیل هنوز زنده اند شب جمعه فرا رسید ، ابراهیم آرام و محزون فراز هایی از دعای کمیل را زمزمه کرد ، نیازی به روضه خوانی نبود ، در جای جای کانال روضه برپا بود... بچه ها از هم قول می‌گرفتند که در روز قیامت همدیگر را شفاعت کنند... نیمه های شب دوباره صدای درگیری بلند شد ، تیپ سلمان دوباره وارد عمل شده بود ، آنها تا دو کیلومتری ما آمده بودند اما باز هم عملیات ناموفق بود و نیروها عقب نشینی کردند... @ba_shahhidan