.#رمان_محمد_مهدی
قسمت 5⃣5⃣1⃣
🔰 حاج اقا بیانات مهدوی خودشون رو تمام کردند و از اعمال شب 19 ماه مبارک رمضان گفتند و مراسم احیای شب 19 رو شروع کردند.
👈 بعد مراسم ، #محمد_مهدی سراغ حاج اقا رفت و صبر کرد تا سوالات مردم تمام بشه
دید مردم یکی یکی دارن میان سوال کنند و به این راحتی تمام نمی کنن
رفت جلو و به حاج اقا عسکری اشاره زد که دم درب منتظر شما هستم
💠 ساسان اومد پیش #محمد_مهدی و گفت بیا بریم دیگه ،
#محمد_مهدی گفت نه ، کار دارم با حاج اقا ، بیزحمت خانواده من همراهت بیان برن خونه ، من با حاج اقا کلی کار دارم
✳️ حاج اقا بعد جواب به سوالات مردم رفت سراغ #محمد_مهدی ،
حاج اقا عسکری : جانم آقا #محمد_مهدی ، بفرما
#محمد_مهدی : حاج اقا کار مهمی داشتم ، اگر وقت ندارید باشه فردا
حاج اقا : نه اقا جان ، کاری که شما داری قطعا کار مهمیه ، چی از این بهتر ، بفرما در خدمتم
👈 #محمد_مهدی : حاج اقا راستش ، راستش....
محمد مهدی نشست پایین سکو ، نتونست ادامه بده ، گریه اش گرفت...
دستهاش رو بلند کرد و به حاج اقا گفت دستم رو بگیرین ، بلندم کنین
👈 حاج اقا : نه اقا جان ، بشین ، راحت باش ، حرفت رو بزن
👈#محمد_مهدی : حاج اقا ، برای من تقریبا قطعی هست که این جنگ هایی که الان در منطقه راه افتاده ، همون جنگ های سفیانی و جنگ های قبل ظهور هست ، تقریبا باور قطعی من به همین هست
آرام و قرار ندارم حاج اقا ، دست و پاهام به کار نمیره ، دلم آشوب هست ، میخوام برم...
👈 حاج اقا : میخوای بری عراق برای مدافع حرم ؟
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝