🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و با هم حرف میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم.وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
_سلام سمی
_سلام ریحان باغ خودم چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم؟
_ممنون راستش اومدم عضو بسیج بشم چیا میخواد؟
_اول خلوص نیت.
_مزه نریز دختر بگو کلی کار دارم
_وای چه عصبانی خب پس اولیو نداری
_اولی چیه؟
_میزنمت ها
_خب بابا باشه تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدت تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزا بودن.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
_ریحانه
_بله
_دختره بود مسئول انسانی☺️
خب؟!
_اون داره فارغ التحصیل میشه میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش گفتم:
_کارش سخت نیست؟!
_چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و تو هم کنارم باش.
_ولی چی؟!
_باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
_وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چه جوری راضی کنم؟!
_کار نداره که بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
_دلت خوشه ها؟میگم کاملا مخالفن
_دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
_توی مسیر خونه با سمانه به یه چادرر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم
_مامان
_جانم
_من توی گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟
_آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا:چی شده دخترم قضیه چیه؟!
_هیچی چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی با ما راحت باش عزیزم
_نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃