#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هفدهم
با ناراحتی گفت:
_میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید؟
اخمی کردم وگفتم:
_ببخشید؟ یعنی من دروغ میگم؟!
نگاهش رنگ دیگری شد.تند رفته بودم. انگاری که شمّ پلیسی اش بیدارشده
بود. این عکس العمل پراسترس من دستم را رو کرده بود.
_من اشنا زیاد دارم، نشون بدم شاید راهی داشت.
کم کم داشتم میفهمیدم چقدر مرد است.هرکس جای او بود فوراً ترکم میکرد اما او بدون هیچ نسبتی میخواست
کمکم کند.
یک حماقت که بکنی،پشت هم تاوان میدهی. شانس به این بزرگی را ازدست داده بودم. با صدایش به خود آمدم:
_بواسطه ی شغلم دوست های پزشک زیادی دارم.میدونید که یه پام آگاهیه یه پام پزشکی قانونی.هوم؟
_چرا متوجه نیستید؟؟ میگم درست شدنی نیست .من اصلا نمیخوام ازدواج
کنم. همین.
انگار که یادم رفته بود او به تیزی معروف است!فکر میکنم از لحن آخرین کلامم متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه است، وقتی آنطور با زاری گفتم نمیخواهم ازدواج کنم،متوجه شد قضیه چیز دیگریست.این را از نگاه موشکافانه
ودقیقش فهمیدم.
به تته پته افتادم وغرق در چشمان تنگ شده وشکّاکش شدم.
_شما مطمئنید مشکلتون چیز دیگه ای نیست؟ نمیدونم حس میکنم باید با خانوادتون مطرح کنم!
بلند شد که با شتاب خودم را سد راهش کردم، اخمهایش در هم کشید و گفت:
_لطفا برید کنار خانوم!
_اقای.. اقای حسینی.. خواهش میکنم.
نگاه زیبایش را به من انداخت، چشمان سیاه وپرمژه اش دلنواز بود.دوباره به زمین نگاه کرد وگفت:
_خیالتون راحت چیزی نمیگم، اصلا چیزی وجود نداره که بخوام بگم، چون واضحه که برای فرار از این ازدواج دروغ به این شاخداری گفتید!
و من یکی از مهم ترین ملاک هام برای همسرم (ودوباره نگاهم کرد) صداقته کسی که انقدر راحت دروغ
میگه؛ همسرمناسبی برای من نیست.حالا برید کنار میخوام رد بشم.
دستش را روی دستگیره گذاشت وپشت به من ادامه داد:
_درضمن به اندازه ی موهای سرم از مردم بازجویی کردم،مثل اینکه فراموش کردید چه کاره
ام.. تشخیص راست و دروغ برام از آب خوردن هم راحت ترشده.!
حرفهایش را زد و خارج شد.نمیدانم حسم چه بود یک حسرت سنگین روی قلبم. درست بود که راحت شده بودم، اما حسرت داشتن
همچین همسری برای همیشه به دلم میماند.
من هم سر به زیر از اتاق خارج شدم، امیر احسان متفکر پشت میز نشسته بود،
من نگاهم را می دزدیدم.
همه کم کم از آن شور وشوق در آمدند وحس کردند
خبرهای خوبی در راه نیست.از غذایی که میخوردم هیچ چیزش را نفهمیدم.بعداز شام دوباره دور هم نشستیم
وهمه باهم مشغول حرف زدن بودند. آخر شب پدر قول گرفت تا
دوروز بعد آنها بیایند.دیگر نمیدانست که کنسل میشود. همین که در ماشین نشستیم به سمتم برگشتند وهرسه
پرسیدند:
_چی شد؟؟؟
ماشین فرید کنارمان ایستاد ونسیم هم ازهمان داخل بلند گفت:
_میشه بگی چی شد؟!
دلم نیامد یکهو شوکّه اشان کنم.با لبخند ظاهری گفتم:
_فقط حرف زدیم چیز خاصی نشده!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄