#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_سوم
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و
وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید:
_چرا اخراج شدی بابا؟؟
لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم:
_ از کجا فهمیدید ؟
_مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟
_با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد.
_خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟
_اما بابا شماکه...
_دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر
ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از
جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت
اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته.
حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم:
_اول اون دست بلند کرد.
_به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم.
**** *
یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم،
اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت
_بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا..
سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم.
_یعنی چی خانوم حسینی؟
وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت:
_بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟
به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه
امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد
دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این
راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم.
_سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم!
اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم:
_میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟
مادرم بادهان باز گفت:
_خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!!
با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم:
_مامان...چی میگفت؟ توروخدا...
-زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!
_وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟!
کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت:
_خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن!
عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄