#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهلم
_قشنگه نه؟
_خیلی عزیزم!
-مشکوک میزنی امیر احسان!؟
_میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن.
راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند:
_اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار.
_چرا؟؟؟
تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت:
_من طلا نمیندازم.
_چرا اونوقت؟!
_نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟
_اینکه طلای سفیده!
_طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی.
_امیر تورو خدا اذیت نکن!
_همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی.
از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم.
همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد:
_به گوشم؟!
صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم:
_چه خبرشده مگه؟
ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم.
همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود.
_جناب سرگرد شما کجائید؟
-دارم میام.
_جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید.
امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
-ای وای...
ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟
در حالی که شماره میگرفت گفت:
ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟
صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد:
ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی.
امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت:
ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم.
ــ زحمتت نشه یه وقت؟!
با ناراحتی گفت :
ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته.
بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید:
ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟
انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا
تعجب گفت:
ــ کجا رفتی؟
چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود.
ــ آقا لطفاً سریع تر برید.
تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد:
"لج نکن خانومم "
تایپ کردم:
"به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟"
در آخر هم گوشی را خاموش کردم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄