💐🍃❤️
🍃❤️
❤️
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_دوم
✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجره ی حسام،به خواب رفتم.
با بلند شدن زمزمه ی
#اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم،چشم به دوباره دیدن گشودم.
آسمان صبح،هنوز هم تاریک بود...
و که حسامی با قرآنی در آغوش و
سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی،
آرامشش را دست و دلبازانه،فخرفروشی میکرد.
به صورت خفته در متانتش خیره شدم.
تمام شب را روی همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام،دلبری میکرد محض خجالت دادنم.
اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم،در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.
زمزمه ی اذانِ صبح در گوشم،طلوعی جدید را متذکر میشد،
طلوعی که دهن کجی میکرد.
کم شدن یک روز دیگر ازفرصت نفس کشیدن،
و چند در قدمی بودنم با مرگ را
و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.
آستینِ لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.
این جوان مسلمان،چرا انقدر خوب بود؟
- نماز صبحه
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد
- الان خوبین؟
سوالش بی جواب ماند،
سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم.
- دیشب اینجا خوابیدین؟
قرآن را روی میز گذاشت:
- دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.
منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد.
ممنون که بیدارم کردین
من برم واسه نماز،شما استراحت کنید،
قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم.
البته اگه حالتون خوب بود.
دوست نداشتم فرصتهای مانده را از دست بدهم.
فرصتی برای خلاء.
سری تکان دادم.
- من خوبم همینجا نماز بخونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.
بعد از کمی مکث،پیشنهادم را قبول کرد.
بعد از وضو و پهن کردن سجاده به نماز ایستاد.
طنین تلفظ آیات،آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ای چشم پوشی نداشتم.
زمانی نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن،
پیِ جرعه ای رهایی،کنکاش میکردم.
بعد از اتمام نماز،
نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.
با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم،کرنش کرده باشد و من باز فقط نگاهش کردم.
عبادتش عطر عبادتهای روزهای تازه مسلمانیِ دانیال را می داد.
سر به زیر و محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد...
اما من سوال داشتم:
- چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟
در یک کلمه پاسخ داد:
-
#زیارت_عاشورا
اسمش را قبلا هم شنیده بودم.
زیارتی مخصوصِ شیعیان.
زیارتی که حتی نامش هم،پدرم را به رنگ لبو در می آورد.
نوبت به سوال دوم رسید:
چرا به مهر سجده میکنی؟
یعنی شما یه تیکه خاک و گِلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟
با کف دست،محاسنش را مرتب کرد.
- ما “به ” مهر سجده نمیکنیم ما “روی”مهر سجده میکنیم.
منظورش را متوجه نشدم.
- یعنی چی؟مگه فرقی داره؟
⏪
#ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝
@emamzaman