آن روز که پیرمردی گمنام با ریش‌های سپید و چند متر پارچه‌ی پیچیده به سر، در قم پشت میکروفونی چسب‌پیچی شده نشست و بر سر شاه فریاد کشید، نه شاه و نه اطرافیان فکرش را نمی‌کردند که طولی نخواهد کشید که او در میان شعارهای یامرگ یا خمینی، هیمنه تاریخ 2500 ساله شاهنشاهی را درهم‌ خواهد شکست و همچون ملکی مقرب در اوج هژمونی و کاریزمایی که تا آن‌روز چشم‌ها به خود ندیده بود، از آسمان مهرآباد بر خاک خواهد نشست. آن روز که در دهه چهل شمسی، پیرمرد فریاد کشید که «غلط میکنید با اسرائیل رابطه دارید» و صدای او از مناره‌های مسجد آنطرف‌تر نمیرفت، صهیون‌های اورشلیم‌نشین در مخیله‌شان هم نمی‌گنجید که سربازهایی از صلب ایدئولوژیک او، کلامش را بر موشک‌های مرگبار سجیل حک کرده و تا عمق حیفا خواهند فرستاد. آن‌روز که به خیال بایکوت کردن، او را به خانه کوچکی در کوچه‌های تنگ نجف تبعید کردند، باورشان نمیشد که روزگاری عمق استراتژیک نظریه ولایت‌فقیه او، سراسر عراق‌عرب و سوریه و یمن و فلسطین و شامات را درخواهد نوردید و چریک‌هایی از ملیت‌های مختلف با عکس خمینی بر سینه‌هاشان در برابر گلوله‌های مستکبرین خواهند ایستاد. او امروز «با دلی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار» از میان امت برخاسته و به کاروان الرحیل پیوسته، اما فرزندانی از خود در تهران و قم و نیجریه و یمامه و صنعا و بیروت و غزه به یادگار گذاشته تا با عصای خمینی، پای در جای پاهای او بگذارند و بیرق لااله‌الا‌الله او را بر قله‌های عالم برافراشته کنند. ما خمینی‌ندیده‌های عاشق، حالا در پی فتح‌الفتوح نهایی در نبرد آخرالزمانی حق و باطل هستیم. نبردی که او ما را به ادامه آن وصیت کرده. « این نَهضت باید زَنده بماند»