این بار که حاجی رگبار گرفت سمت دشمن، زمزمهاش آهنگ بهتری گرفت. چقدر راحت با خدا حرف میزد.
در فکر چاره بود.
دوید پشت سنگر بعدی که جا عوض کند.
اینطوری بهتر میتوانست توجه عراقیها را پرت و پلا کند.
انگار خورشید زُل زده بود به نبرد حاجی.
از همه جا آتش تنوره میزد.
هوا خفه و خاک آلود بود و غبار می نشست روی دانه های درشت عرق صورت حاجی .
خون در اثر شدت موج انفجار از گوش او راه افتاده بود.
چند عراقی به او نزدیک شدند.
یکهو مثل پلنگ از جا کنده شد و باز هم سنگر عوض کرد.
سربازهای تازه نفس دشمن داشتند از یال بالا میکشیدند.
برای فرمانده عراقیها خیلی اهمیت داشت که هر طور شده فرماندهای مثل حاجی را از سر راه بردارد.
حاجی نگاه به ته ماندهی قطار فشنگ تیربار خود انداخت.
حواسش به همه جا بود؛ مثل فرماندهای که پس از آخرین نفراتش معرکه را ترک کند.
هنوز یک کار روی زمین مانده داشت.
خیز برداشت و یک شهید را کول کرد تا او را از تیررس عراقیها خارج کند.
به مصطفی نهیب زد:
- بجنب مصطفی، نباید شهیدی جا بماند...
✂️برشی از کتاب پای گلدسته کوهستان
✍️نوشتهی نصرت الله محمودزاده
📚انتشارات صریر
🌐 خرید اینترنتی پای گلدسته کوهستان👇
https://sarirpub.ir/product/پای-گلدسته-کوهستان
@entesharat_sarir