یا‌حَضرَت ِ‌حَق... علی نيم خيز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا. اشکم می جوشد. - گريه نکن که از زندگی سيرم بابا... مصطفی رو ديدی؟ - بابا... و دوباره اشک... علی بلندگو را قطع می کند. - ليلاجان! من تازه از هواپيما پياده شدم. الآن هم بايد برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، ليلاجان! ببين مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار اين اتفاق رو هم مادر مديريت بکنه. فقط صبر کن تصميم هم نگير. باشه بابا جون؟ - بابا... - جانم، همه چيز درست می شه، اينطور غصه نخور. گريه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ايستاده است. گوشی را می گيرم طرفش و بلند می شوم. سرم گيج می رود. دستم را می گيرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمين زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازيش را فراموش کرده است؟ چرا يک کلمه نمی گويد دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آيد به اين دخترک نمی گويد تا از زندگيمان برود بيرون. قضاوت نمی کنم؛ اما ديگر نمی توانم صبر هم بکنم. دستش را پيش می آورد و گوشه روسری ام را می گيرد. - ليلاجان! باشه تو از من رو بگير؛ اما حداقل تا شب صبر کن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوءظن ها ويران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ويرانه تر از اين هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گير افتاده ام بين حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم، دستش را می گذارد روی شقيقه هايش و بلند می شود و رو به مادر می گويد: - مامان جان، مراقب ليلا باشيد، زود بر می گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم ليلا را ببری بيرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار اينطوری گريه کنه. - اين چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رويم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بين مرده های متحرک دور و برم طاقت بياورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هايی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنيای مردگان بيرون بکشند! اصلاً فرق زنده و مرده چيست؟ چرا هيچ وقت فکر نکرده بودم که زنده بودن تعريف دارد؟ نشانه زنده بودن اگر همين خوردن و خوابيدن باشد مسخره ترين تابلو است! می روم پيش شهدا. فرق است بين اين ها و آن ها؛ آن هايی که از تب وتاب جوانی شان گذشتند تا شور زندگی در دنيا جريان داشته باشد با اين هايی که برای کم شدن يک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بيشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنيایی، آبروی انسان ها را زير پا می گذارند. وقتی حس می کنم که ديگر پاهايم توان ندارد می نشينم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از اين گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم: - بهتر يعنی چی؟ بهتر از چی؟ @Shahidzadeh