•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےدوم
#شیطانۍهمچویزید
دامنم را بالا میگیرم و تند تند پلہها را پایین میروم:
– ماریا؟خالہ ماریا؟
دور خود میچرخم ، خالہ ماریا بہ طرفم مےآید بہ سرعت طرفش خیز برمیدارم و دستهاے حنا شدهاش را میگیرم:
– بگو!بگو جآن اسماء دروغ است!
متعجب میپرسد:
– چت شده دختر؟چہ چیز دروغ است؟
بزاق دهانم را فرو میدهم و نفس نفس میپرسم:
– حسین!حسین بن علے [علیہالسلام] ،
پسر فاطمہ میخواهد بہ ڪوفہ برود؟
با حرص دستش را میڪشد:
– گفتم چہ شده ڪہ رَم ڪردهاے!
آرے!
یعنے خبرش هست ڪہ قرار است برود ، فعلا هیچ معلوم نیست!
پشت ستون میرود بہ دنبالش روبہرویش مےایستم:
– یعنے . . یعنے واقعاً او حرف اهل ڪوفہ را باور ڪرده؟
اخم میڪند و چشمهاے سورمہ ڪشیدهاش تنگ میشود:
– چہ میدانم تو هم!
مرا گیر آوردهاے؟از ڪجا بدانم؟من نیز مثل تو!
راهش را میڪشد و میرود ، ڪنار ستون زانو میزنم :
– ڪاش نرود! ڪاش نرود . .
•°
آمنہ با درد پاهایش را دراز ڪرد و آرام آرام دستش را روے پاهایش ڪشید:
– حسین[علیہالسلام] در محاصرهست فادیہ!
جهان با این همہ فراخے و گستردگےاش برایش تنگ شده!
اگر در مڪہ بماند ترور میشود، یا براے حضور نزد یزید بازداشت میشد.
ڪوفیان هم پشت سر هم برایشان نامہ مینویسند ڪہ امام و راهبرے ندارند تا راهنمایشان باشد!
اما همہ میدانند ڪوفیان چہ مردمانے هستند!
ماریا داخل اتاق میشود و جلباب و روبندش را برمیدارد:
– حسین[علیہالسلام] بهتر از همہ مردم ڪوفہ را میشناسد ، دد و رنجے ڪہ او و خاندانش از ڪوفہ و اهل ڪوفہ ڪشیدند آنقدر زیاد هست ڪہ با درد و رنج مڪہ و مدینہ هم قابل قیاس نیست!
فادیہ روے تشڪ پهن میشود و پوزخند میزند:
– با این حال ڪہ مسلم بن عقیل [علیہالسلام] را میخواهد بہ ڪوفہ بفرستد براے مطمئن شدن از حرف هایشان!
آمنہ جبهہ مےگیرد:
– او امام است فادیہ!
و ڪوفیان تقاضاے آمدنش را دارند ، توقع ندارے ڪہ نیاید؟
نیم خیز میشود:
– نیاید آمنہ جآن!نیاید!چہ اشڪالے دارد؟
لب باز میڪنم:
— آن وقت باید تن بہ بیعت با شیطانے مثل یزید دهد!
بیخیال دراز میڪشد و چشمهایش را میبندد:
– حسین [علیہالسلام] بیاید پاے نامہے مرگش را امضا ڪرده!
با خون خودش هم امضا میڪند!
نویسنده✍🏻:
[
#ریحانہحسینۍ]