یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سايه اش بالای سرم باشد و نبود. موقع خواب در اتاقم را نمی بندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ايستد: - ليلی جان! سر بر می گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زير پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمی شنوم چه می گويند. برايش پيام می زنم: -يه وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط می کرده زير پنجره من و با خانمش بغ بغو می کرده. صدای خنده ای که بلند می شود و بعد سنگريزه ای به شيشه می خورد. شيشه هم که بشکند، حاضر نيستم از زير پتو بيرون بيايم. جواب پيامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ می فهمم تغيير موضع داده اند. به سعيد پيام می زنم که: - دوتا داداش بودن يکيشون کور بوده، يکيشون کچل. اگه گفتی تو کدومشونی؟ جواب می دهد: - گزينة سه. تازه اشتباه هم نوشتی يه آبجی و دادش بودند، داداشه کور بود، اسمشم مسعود بوده، آبجيه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ اما من گزينه سوم هستم. از دست اين مسعود، ديوونه ديوونه ام. - حالا که اين طور شد، من هم نمی گويم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ می خورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه. آهسته می گويم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اينجا خانواده زندگی می کنه و خوابيده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من ليلا بابا زنگ زد؟ دلم می سوزد و می گويم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی ليلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختيار و با بغض می گويم: - آره دو ساعت پيش اومد. الآن هم خوابيده. سعيد گوشی را می گيرد: - ليلا! راست و حسينی؟ بغضم باران می شود. می نشينم سرجايم: - راست و حسينی. _ پس چرا گريه می کنی؟ - آخه اونايی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنيا اسلحه و آدم می فرستند تا يک کشور ساکت و آروم رو اين طور خراب و خونين کنن؟ سکوت دوطرفه... و گوشی را قطع می کنم و خاموش... هق هقم را خفه می کنم. مردم ايران و اطراف آن، همه مسلمان هايی که در آسايش می خوابند، يادی از آن ها می کنند؟ يا تنها به اين فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داريم آن جا هزينه می کنيم و فقيران خودمان چه؟ ياد جمله افسر اسرائيلی آمريکايی می افتم که در جواب اين سؤال که شما تا کجا در ايران دخالت می کنيد؟ گفته بود: «تا هر جايی که بتوانيم چکمه هايمان را در آنجا بگذاريم. » دنيا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خودخواه فراموشکار باشم. @Shahidzadeh