سالهاے اخر ،قبل از انقلاب بود، ابراهیم ب جز رفتن بازار، مشغول کار دیگرے هم بود ک تقریبا هیچ کسے از آن خبر نداشت. ابراهیم خیلے معنوےتر شده بود، صبح ها یک پلاستیک مشکے دستش مےگرفت و ب طرف بازار مےرفت یه روز با موتور از،سر خیابون رد شدم. ابراهیم رو دیدم ،گفتم کجا مےرے؟ گفت مےرم بازار،سوارش کردم گفتم داخل پلاستیک چیه؟ گفت هیچے،کتابه.. بین راه سر کوچه نایب السطنه، پیاده شد ورفت.تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود، پس کجا رفت، ب دنبالش رفتم تا اینکه دیدم وارد یک مسجد شد،در کنار تعدادے جوان نشست،و کتابش رو باز کرد، فهمیدم دروس حوزوی میخونه، از مسجد اومدم بیرون، از پیرمردے سوال کردم اسم این مسجد چیه؟ گفت حوزه حاج آقا مجتهدے، فکر نمےکردم ابراهیم طلبه شده باشه،روے دیوارحدیثے از رسول الله(ص)نوشته بود، آسمان ها و زمین و فرشتگان ، شب و روزبراے سه دسته طلب آمرزش مے کنند، کہ دنبال علم هستن #و انسانہاے با سخاوت شب وقتے از زور خونه بیرون مے اومدیم گفتم داش ابرام حوزه مےری و بہ ما نمےگی، با تعجب نگام کرد ، فهمید دنبالش بودم، آهسته گفت:آدم حیفه عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن کنه من طلبه رسمےنیستم، براے استفاده میرم،عصرها هم میروم بازار، ولے فعلا بہ کسے چیزی نگو، ایرج گرائے ابراهیم هادے.🌾 @eshgh1313