عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هفتاد_و_چهارم بدون توجه به
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ وقتی رسیدم دیدم به به همه خونه ما جمع شدن و فقط گلشون کم بود که اومد 😁 رفتم تو که با وارد شدن من همه ساکت شدن سنگین سلام کردم که جوابم و دادن رفتم اتاقم داشتم لباسام و عوض میکردم که در اتاقم به صدا در اومد من: چند لحظه زود شال و سرم کردم و رفتم درو باز کردم که دیدم مهدی بود منو هل داد داخل اتاق خودش اومد تو در و بست من: چیکار می کنی مهدی مهدی: هیچی دلم برای خواهرم تنگ شده بود بعد سفت منو گرفت بغلش و فشار داد منم دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو روی سینش گذاشتم اخ چقدر دلم براش تنگ شده بود من: وای مهدی له شدم با خنده منو از خودش جدا کرد و هر دوتا لپم و بوس کرد خندیدم و گفتم: الان نازی بیاد موهاتو از ته میکنه😂 مهدی مثلا ترسید قیافش انقدر بامزه شده بود. که نتونستم طاقت بیارم و از خنده پخش زمین شدم کم مونده بود زمینو گاز بزنم مهدی : اوه اوه وایییییی خدا بهم رحم کنه این چه زنی بود نصیب من کرد 😱 نگاهم به پشت سر مهدی افتاد که دیدم نازی دست به سینه وایستاده و داره چپ چپ مهدی و نگاه میکنه و هی سرشو تکون میده من با چشما گرد گفتم: مهدی مهدی:هان من: فکر کنم جدی جدی بدبخت شدی😬 مهدی : برو بابا من قرار دو روز دیگه بدبخت شم قیافه نازی دیدنی بود😡 به گوجه گفته بود برو من جات هستم من: مهدی خدا رحمتت کنه و بعد فوت کردم طرفش که همون موقعه نازی یه جیغ خفه کشید و دوید سمت مهدی مهدی زود بر گشت وقتی نازی و با اون قیافه دید مثل میگ میگ شروع کرد به دویدن حالا من مونده بودم بخندم یا جلو اینا رو بگیرم دور اتاق میدویدن انقدر بامزه و خنده دار شده بودن طاقت نیوردم و همچنین قهقهه زدم🤣 که هر دوتاشون وایستادن مثل گیجا نگاهم کردن •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•