عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_پنجم بی خیال
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ رفتم تو حیاط که دیدم همه بچه ها هستن رفتم طرفشون و گفتم: پس سهند کو ترلان: الان میاد گفت تا اون وقت بریم زیرزمین بعد این حرف ترلان همه راه افتادیم سمت زیر زمین کلی پله داشت بعد ده دقیقه رسیدم به یه در ساسان درو باز کرد و رفتیم داخل مثل اتاق شکنجه بود .کلی وسیله داخل بود من آخرین نفری بودم که وارد شدم تا سرم و بلند کردم با چیزی که دیدم اشک تو چشمام جمع شد امیر و با زنجیر از سقف آویزون کرده بودن تمام لباساش خونی بود روی بازوش کبودی های بنفش دیده میشد و زیر چشماش، سیاه و کبود شده بود رنگش هم مثل گچ دیوار ... خداروشڪر کردم که کلاه شنلم مانع دیده شدن صورتم میشه وگرنه بد میشد برام اشکام روی گونه هام سرازید شدن بمیرم برای داداشی که تازه پیداش کردم فکر کنم نامردا معتادش کردن با صدای سهند زود اشکام و پاک کردم و رفتم تو جلد زینب سرد و بی تفاوت با سردی تمام زل زدم به سهند که داشت میرفت طرف امیر وقتی بهش رسید محکم با لگد زد تو شکمش که باعث شد خون بالا بیار و از درد صورتش مچاله بشه و قلب من فشرده😓 امیر لبش و گاز میگرفت که صداش در نیاد و همین باعث شد سهند بلند بخنده امیر بی حال از لای پلکا بستش به سهند نگاه کرد و پوذخند زد که باعث شد سهند عصبانی بشه با مشت و لگد افتاد به جون امیر دیگه نمی تونستم تحمل کنم از زیر زمین زدم بیرون هواش برام خفه بود چنتا نفس عمیق کشیدم که اشکام سرازیر شدن و بی صدا به حال داداشم گریه کردم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•