عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من و زل زدم به
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بابک:‌ خب ببین .... با بلند شدن صدای زنگ گوشی من حرف بابک نصفه موند گوشی و از روی دسته مبل برداشتم دیدم مامانه من: الو سلام مامان .... جانم مامان: سلام ... میگم باران قراره ساعت ۲۱:۰۰ اون خاستگاری که گفتم بیان پس تو خونه ها رو جمع کن ماهم توراهیم من: مااااامان مـ... مامان: خدافظ با کلافگی سرمو بلند کردم که دیدم بابک داره با کنجکاوی نگاهم میکنه بابک: مامان چی گفت؟ من:هیچی گفت ساعت نه خاستگار میاد برات تو خونه و جمع کن ماهم تو راهیم😐🚶‍♀ اخما بابک رفت توهم بابک به دوستش گفت برن تو اتاقش بقیه کارا و انجام بدن که دوستش قبول نکرد و رفت ... با عصابی داغون شروع کردم به جمع کردن خونه وقتی کارام تموم شد رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم که صدای زنگ بلند شد بابک درو باز کرد فکر کنم مامان اینا بودن همینجوری روی تخت دراز کشیده بودم که مامان اومد داخل اتاق و وقتی دید آماده نیستم گفت: تو چرا آماده نیستی الان میان من: مامان مامان: باران پاشو اماده شو اه هرچی که از خبر بابک خوشحال بودم از دماغم کشیدن بیرون😣 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️