❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
بابک: خب ببین ....
با بلند شدن صدای زنگ گوشی من حرف بابک نصفه موند
گوشی و از روی دسته مبل برداشتم دیدم مامانه
من: الو سلام مامان .... جانم
مامان: سلام ... میگم باران قراره ساعت ۲۱:۰۰ اون خاستگاری که گفتم بیان پس تو خونه ها رو جمع کن ماهم توراهیم
من: مااااامان مـ...
مامان: خدافظ
با کلافگی سرمو بلند کردم که دیدم بابک داره با کنجکاوی نگاهم میکنه
بابک: مامان چی گفت؟
من:هیچی گفت ساعت نه خاستگار میاد برات تو خونه و جمع کن ماهم تو راهیم😐🚶♀
اخما بابک رفت توهم
بابک به دوستش گفت برن تو اتاقش بقیه کارا و انجام بدن که دوستش قبول نکرد و رفت ...
با عصابی داغون شروع کردم به جمع کردن خونه وقتی کارام تموم شد رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم که صدای زنگ بلند شد بابک درو باز کرد فکر کنم مامان اینا بودن همینجوری روی تخت دراز کشیده بودم که مامان اومد داخل اتاق و وقتی دید آماده نیستم
گفت: تو چرا آماده نیستی الان میان
من: مامان
مامان: باران پاشو اماده شو
اه هرچی که از خبر بابک خوشحال بودم از دماغم کشیدن بیرون😣
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|
@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️