❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_چهل_و_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد اینکه قطع کردم فاطمه هم اومد و باهم رفتیم و نماز خوندیم و دوباره همه سوار شدیم و اتوبوس راه افتاد
با کتابی که همراه خودم اورده بودم مشغول شدم تا وقتی که دیگه چشمام به سوزش افتادن ساعت ۱۵:۰۰ شده بود بعضی از بچه ها خواب بودن چادرم و یکم کشیدم جلو و چشامو بستم نمیدونم چرا ذهنم ناخداگاه به سمت اقا محمدرضا رفت رفتارش برام عجیب و غریب بود مثلا به محرم و نامحری اهمیت نمیداد و زیادی مغرور بود اصلا اخلاقش شبیه بابک نبود من فکر میکردم پلیسا همه مذهبی هستن اما با دیدن اقا محمد رضا بهم ثابت شد همه مثل هم نیستن ولی تا اونجا که از بابک شنیدم می گفت خیلی غیرتیه و خانوادش مذهبی ان
دست از فکر کردن به اقامحمدرضا برداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد با حس تشنگی و گرما از خواب بیدار شدم فقط یک ساعت خوابیدم یکم آب خوردم و دیدم فاطمه هم بیداره پس مشغول حرف زدن با فاطمه شدم
بین حرف زدنامون به دختر کناری فاطمه نگاه کردم همون دختری بود که بابک گفته بود باید بهش نزدیک بشم
پوووف دختر بدی که به نظر نمیومد
فاطمه: باران میگم من یکم میرم پیش نازنین و بعد میام
=============
|
@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️