عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من [دو روز بعد]
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [محمدرضا] نمیدونم چرا دیدن گریش حالم و بد میکنه وقتی روز تشییع پیکر دایی اونجوری گریه میکرد دلم ریش شد براش گیج شدم نمیدونم باید چیکا کنم از یه طرف از وقتی که شهاب خوب شد من خدا و بیشتر شناختم و الان دیگه از اون محمدرضا قبل خبری نیست و یه محمدرضای جدید جاش و گرفته از وقتی نماز میخونم تازه میتونم اون حس ارامش توی صورت باران خانم و درک کنم ... اون موقعه چقدر فکرای احمقانه دربارش میکردم اما الان جواب تموم اون فکرا و به خودم میدم اما هنوز مغرورم با صدای مامان دست از فکر کردن برداشتم و جانمازم و جمع کردم رفتم آشپز خونه با صدای بلند سلام کردم که همه جوابم و دادن امیرسام از روی صندلیش بلند شد و بدو خودشو انداخت تو بغلم از کارش خندم گرفت باخنده بغلش کردم و پشت میز نشستم گذاشتمش روی میز و لپش و کشیدم که اخماش رفت توهم و باعث شد من بلند بخندم😂مثل خودم از این کار بدش میومد امیرسام: اهههه دایی نکن من: دوست دارم فسقلی اونم لپم و کشید که اخمام رفت توهم وروجک خندید و مثل خودم گفت: منم دوست دارم فوسقولی همه زدیم زیر خنده بریده برید گفتم: دایی...جون....اون...فسقلیه...نه....فوسقولی🤣🤣 و دوباره زدم زیر خنده امیرسامم که خندش گرفته بود سعی میکرد جلو خندش بگیره هی دستشو میکشید به لبش و سرشو مینداخت پایین از دیدن این کارش دوباره همه از خنده منفجر شدیم لپش و محکم گاز گرفتم و بوسیدم که جیغش در اومد ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️