✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
[محمدرضا]
سریع از حیاط زدم بیرون سوار ماشین شدم و سرمو گذاشتم روی فرمون واااای خدا من چطور دلم اومد روش دست بلند کنم ؟ .... لعنت به من .... الهی دستم بشکنه که روش بلند شد ... ولی خب اونم با عصاب نداشته من بازی کرد و از بس لجبازه و کله شقه ... ازدلش درمیارم
ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت اداره بعد بیست دقیقه رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم چنتا سربازی که تو حیاط بودن برام پاکوبیدن که سرمو تکون دادم و رفتم داخل از سروان پاک نژاد پرسیدم سرهنگ هست که گفت اره تو اتاقش رفتم اتاقش و بعد اینکه اجازه داد وارد شدم پاکوبیدم
من: سلام
گفت: سلام بیا بشین محمدرضاخان چی شده که اومدی پیش من؟
من: راستش میخواستم درباره ماموریتی که به باران دادید باهاتون حرف بزنم
یکم فکر کرد و بعد گفت: بگو میشنوم
من:خب سرهنگ این ماموریت خطرناکه و من دوست ندارم همسرم تو همچین ماموریتی شرکت کنه ولی از اونجایی که خودش اصرار داره من نمیتونم جلوشو بگیرم و اینکه میخوام منم تو این ماموریت باشم
نفس عمیقی کشید و گفت: اشکالی نداره توهم باهاش برو خودمم نگرانش بودم و میخواستم یکی و بفرستم همراش الان که خودت هستی خیالم راحته
لبخندی زدم و بلند شدم
من: خب فعلا بامن کاری ندارید قربان
سرهنگ: نه جوون
من: خدافظ
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16488059897414
=============
|
@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️