عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_ششم #خانومہ_شیطونہ_من سریع چادرم و سرم کردم و دو
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [محمدرضا] سریع از حیاط زدم بیرون سوار ماشین شدم و سرمو گذاشتم روی فرمون واااای خدا من چطور دلم اومد روش دست بلند کنم ؟ .... لعنت به من .... الهی دستم بشکنه که روش بلند شد ... ولی خب اونم با عصاب نداشته من بازی کرد و از بس لجبازه و کله شقه ... ازدلش درمیارم ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت اداره بعد بیست دقیقه رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم چنتا سربازی که تو حیاط بودن برام پاکوبیدن که سرمو تکون دادم و رفتم داخل از سروان پاک نژاد پرسیدم سرهنگ هست که گفت اره تو اتاقش رفتم اتاقش و بعد اینکه اجازه داد وارد شدم پاکوبیدم من: سلام گفت: سلام بیا بشین محمدرضاخان چی شده که اومدی پیش من؟ من: راستش میخواستم درباره ماموریتی که به باران دادید باهاتون حرف بزنم یکم فکر کرد و بعد گفت: بگو میشنوم من:خب سرهنگ این ماموریت خطرناکه و من دوست ندارم همسرم تو همچین ماموریتی شرکت کنه ولی از اونجایی که خودش اصرار داره من نمیتونم جلوشو بگیرم و اینکه میخوام منم تو این ماموریت باشم نفس عمیقی کشید و گفت: اشکالی نداره توهم باهاش برو خودمم نگرانش بودم و میخواستم یکی و بفرستم همراش الان که خودت هستی خیالم راحته لبخندی زدم و بلند شدم من: خب فعلا بامن کاری ندارید قربان سرهنگ: نه جوون من: خدافظ ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16488059897414 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️