🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت48
ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بی حال
نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام ... چطوری آقای کم پیدا؟
مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد
شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد... ابوذر
مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد... مهران هم بی حوصله جوابش را
داد...ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره
شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم
شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم...
ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع
میکرد... عادت مزخرفش بود!آنالیز کردن دخترانی که میدید... تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا
محجبه ای داشت... مهران به خنده افتاد... اصولا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را
داشت!
دخترک به آرامی خدا حافظی کرد و رفت ... و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم
گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست!! زشته اینجوری خیره مردم میشی! برای شخصیت خودت
میگم!
مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد....
ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز
بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل
مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه
ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب
مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر!!
ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته ؟از چی؟
بی حوصله تر از قبل میگوید: از همه چیز!! پریشب با نسیم بهم زدم!! میدونی ابوذر همشون عین همن! من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن!! .
وقتی همه چیز شبیه همه!! نمونه ش همین نسیم! هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش!
بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره !! ولش کن اصلا اعصاب ندارم!
ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن
دوما تقصیر خودته عزیزم!
تقصیر خودت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸