🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۴
دلنوشته های یوسف
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیال شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیال را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
چرا فکر میکردم که من یوسفم و زلیخایم همان زلیخا و برادرم بنیامین؟ همان برادری که شبها از
دوری ام خواب بر چشم نداشت!
چشم که گشودم عمو طالب و پدرم را دیدم که مرا کنار باغچه دراز کرده اند و با سر انگشتانشان
به صورتم آب میپاشند.
زیر لب نالیدم:
بابا...
اشک از گوشه چشمم راهی باز کرد و سرازیر شد! پدرم و عمویم حال خوش تری از من نداشتند.
پدر با لحنی که غم و اندوه در آن موج میزد گفت:
- شرمنده تم. تقصیر من بود...
به زحمت کنار حوض نشستم و چشمم را دور حیاط چرخاندم. چقدر حیاط بزرگ خانه ی پدری ام
برایم کوچک به چشم می آمد.
احساس تنگی نفس داشتم. دستم را به سمت یقه ام بردم و دکمه زیر گلویم را باز کردم.
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤