🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 دست دراز کرد و با شعفی وصف ناپذیر و مهربانانه ترین حالت ممکن امیر طاها را از بغل ماه منیر گرفت: - پسر بابا چطوره؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود! بوسه ای طولانی بر لپهای تپل پسرک زد. ماه منیر لبخندی آمیخته با تلخی و شیرینی بر لبانش نشست. امیر طاها با شنیدن صدایی آشنا، صدایی ناشی از شادی از خودش در آورد و مجددا ن ق ن ق را از سر گرفت. یوسف نگاهی اخمی و پرسشگرانه به ماه منیر کرد همان برخورد اول کافی بود که ماه منیر ترس از اخم و جدیت یوسف را در دلش جا دهد! ماه منیر دست و پایش را گم کرد: - به خدا شیرشو خورده و زیرش تمیزه... نمیدونم چرا بهونه میگیره؟ یوسف امیر طاها را به پشت گرداند و لباسش را بالا زد. یک پر از روی زیرپوشش برداشت و رو به ماه منیر گرفت: - متوجه این پر نشدی؟ ماه منیر سرش را به زیر انداخت و متفکرانه در دل گفت: - این چرا اینطوری شده؟ یوسف باربری صدا زد و چمدانش را به او داد. با گامهایی بلند، در حالیکه با امیر طاها صحبت میکرد از ماه منیر جلو افتاد و از فرودگاه خارج شد. ****** یک ربع میشد که به خانه آمده بودند. از لحظه ی ورود یوسف خودش را سرگرم امیر طاها کرده بود و ماه منیر هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای شد. سینی چای را که روی میزگذاشت. یوسف خیلی جدی گفت: کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤