🕊👱🕊👱🕊👱🕊
#داستان_واقعی
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_۴۳
*═✧❁﷽❁✧═*
این کار را شروع کردم. روز سوم حال و روز من خیلی خراب شد😰 وقتی خواستم از خانه بیرون بیایم دیدم چشمانم👀 سیاهی می رفت. همه جا را مثل دود
می دیدم. اینقدر حال من بد شد🤕 که نمی توانستم روی پای👣 خودم بایستم.
از آن روز بیشتر از قبل مفهوم کربلا و تشنگی💧 و امام حسین(ع) را می فهمم.
#مشقات
در حکایات تاریخی بارها خوانده ام 📝که زندگی در شهر نجف، برای طلبه های علوم دینی همواره با تحمل مشقات و سختی ها همراه است👌 برخی ها معتقد بودند که اگر کسی می خواهد همنشینی با مولای متقیان امیرالمومنین(ع)😍 داشته باشد باید این سختی ها را تحمل کند.
هادی نیز از این قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت، حدود یک سال و نیم🗓 آنجا ماند. تابستان و ماه 🌙رمضان بود که به ایران بازگشت. مدتی پیش ما بود و از حال و هوای نجف
می گفت.
همان ایام یک شب 🌃توی مسجد او را دیدم. مشغول صحبت شدیم. هادی ماجرای اقامتش را برای ما اینگونه تعریف کرد: من وقتی وارد نجف شدم نه آنچنان پولی💶 داشتم و نه کسی را می شناختم.
دوست من فقط توانست برنامه حضور من را در نجف هماهنگ کند. روز اول پای درس📚 برخی اساتید رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم🚶 بیرون.
══ ೋღ💖ღೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🕊👱🕊👱🕊👱🕊