جنبش مردمی اصلاحات انقلابی
💎 2⃣ 🔰 زندان_الرشید خاطرات سردار گرجی‌زاده به قلم، دکتر مهدی بهداروند 🔹 صبح روز بعد،
💎 3⃣ 🔰 زندان_الرشید خاطرات سردار گرجی‌زاده به قلم، دکتر مهدی بهداروند 🔹 در عین حال که عزادار بودیم؛ با این حرکت نگهبان خنده مان گرفت. تا شب قرآن می خواندیم. فقط وقت نماز و شام قدری استراحت می کردیم. آن قدر قرآن خواندیم که ساعت یازده شب نفهمیدیم کی خوابمان برد. حتی حال گوش دادن به اخبار ساعت دوازده را هم نداشتیم. البته از این کارمان لذتی بردیم که همتا نداشت، چون می توانستیم با قرآن خواندن ارادت و علاقه مان را به امام نشان بدهیم. با این کارمان در حقیقت به عراقی ها ثابت کردیم چقدر با امام رابطه روحی و عاطفی داریم. وقتی ملازم کاظم دید برای قرآن خواندن قید همه چیز حتی جانمان را زده ایم، کوتاه آمد و عقب نشست. 🔹 در زندان تا یک هفته عزاداری عمومی بود و قرائت قرآن ادامه داشت. رستم وظیفه داشت قبل از اذان صبح و ظهر و مغرب، قرآن تلاوت کند. او می خواند و ما گاهی با صدای بلند گریه می کردیم. نگهبان‌ها انگشت به دهان بودند که این چه عشقی است که به امام داریم. یکی از آنها از من پرسید: «چقدر امام را دوست داری؟» - یعنی هستی من - بی امام چه می‌کنی؟ - ما بی امام نیستیم. الان امام ما آقای خامنه‌ای است. 🔹 روز سوم ارتحال امام، یادم آمد که ما از گروه حاج آقا جمشیدی حلوا درست کردن را یاد گرفته ایم و می توانیم برای شادی روح امام در مجلس ختم حلوا درست کنیم. به عباس گفتم: «چطور است برای امام حلوا درست کنیم؟» - خیلی خوب است. ولی وسایلش را نداریم. به همین نان هایی که داریم. وسط آنها را خالی کن. عباس سريع وسط نانها را خالی کرد و به دستم داد. آنها را با مقداری از چای شیرین صبح مخلوط کردم و با آن سیم کشی برقی که آب را گرم می کردیم، حلوا را خوب پختم. یک ساعتی طول کشید تا حلوا آماده شد. آن را گوشه ای گذاشتم تا سرد شود. بوی حلوا در محوطه پیچیده بود. نگهبان از راه رسید و گفت: «علی، چه بوی خوبی می آید. چه کردید؟ آشپزی می کنید؟» گفتم: «داریم کار جدیدی می کنیم. فعلا بخور و برای اموات هم فاتحه بفرست.» اولین تکه را که خورد، گفت: «چقدر شیرین و خوشمزه است. چطور این را درست کردید؟» - اول فاتحه بخوان تا برایت توضیح بدهم. - برای چه کسی فاتحه بخوانم؟ - برای امام خمینی - خمینی؟! - بله دیگر، زود باش. نگهبان فاتحه ای خواند و من قدری دیگر از حلوا را به او دادم. او تند می خورد و می گفت: اولین بار است حلوایی به این خوشمزگی و شیرینی می‌خورم.» آنقدر احمق بود که به ذهنش نرسید پختن حلوا به حرارت با وسایل دیگری احتیاج دارد. فقط می خورد و می گفت: «به به! چقدر خوشمزه است.» اكبر گفت: «مگر شما از این چیزها نمی خورید؟» . - چرا. ولی به این شیرینی و خوشمزگی نیست. 🔹 این نگهبان بعد از نیم ساعت شیفت خودش را به نگهبان دیگری تحویل داد و به او گفت: «حتما از علی حلوا بگیر و بخور.» او رفت و نگهبان جدید، در حالی که قدری خجالت می‌کشید، با شرمندگی گفت: «علی، حلوا داری؟» - بله. خوبش را هم دارم. می‌خواهی؟ - بله، ولی شرط دارد. - چه شرطی؟ - باید فاتحه بخوانی. - فاتحه؟ برای چه کسی؟ - برای امام خمینی . - باشد یک قسمت دیگر از حلوا را به او دادم و قبل از اینکه بگیرد، گفتم: «اول فاتحه، بعد خوردن!» او تند و تند شروع کرد به خواندن فاتحه و بعد از آن گفت: «فاتحه خواندم. حالا بده.» با درست کردن حلوا توانستیم هم مجلس ختم برای امام تدارک ببینیم، و هم فاتحه خوانی برای ایشان راه بیندازیم. 🇮🇷جنبش مردمی اصلاحات انقلابی https://eitaa.com/joinchat/1496711193Cb86bd1b3fb