هدایت شده از علی.رضا.فرمانی
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️ 🌹محرم سال ۶3 بود. شیخ جواد هم روحانی گروهان بود و هر شب در یکی از پایگاه‌ها نماز جماعت می‌خواند و کمی سخنرانی و توسل و نوحه خوانی. من هم که عاشق صدا و صحبت‌هایش بودم او را هر شب همراهی می‌کردم. مدتی که گذشت شیخ جواد گفت: قاسم می‌شه دیگه من را به پایگاه‌ها نبری؟ با تعجب گفتم: چرا؟ محجوب گفت: آخه بالای بیست شب است که می‌ریم پایگاه‌ها، راستش من دیگه مطلب جدیدی برای صحبت ندارم، همین قدر مطالعه و مبحث آماده کرده بودم، که همش را گفتم. من خیلی وقت نیست که طلبه شدم و مدت کمی هم هست که سخنرانی می‌کنم! متعجب نگاهش کردم. ادامه داد: چون شما رو خیلی دوست دارم و شما را مثل برادر بزرگتر خودم می‌دونم بی‌تعارف می‌تونم حرف دلم رو بزنم و دروغ نگم. می‌تونستم یه بهانه یا دروغی بگم که دیگه نیام، حتی بیام حرف تکراری یا من در آوردی بزنم، ولی مـــن حقیقت رو می‌گم، من هرچی مطلب آماده کرده بودم شما این مدت گوش کردی، دیگه نمی‌تونم الکی از خودم اراجیف درست کنم. باید متن و مبحث جدید آماده کنم که متأسفانه اینجا کتاب و منبع هم ندارم. از شهامت و رو راستی و صداقت این جوان متحیر مانده بودم. ⭐️ستارگان فارس⭐️