زمان در آنی توان از ما گرفت و ناتوانی رسید به سرایی که روزی بود قلمرو جوانی . قوت شباب رسید به پایان ...دلی داشتیم صاف و اهل وفا و به غایت باصفا،فریب هیاهوی تهی از باور غرور و شهوت را خوردیم و شدیم بی انصاف و سرشار از جفا... یادش بخیر بیدل بودیم اما بی دل هرگز.خالی از همه بودیم و لبالب از هیچ.گره به زلف یار می بستیم و دلی می شدیم اما گلی ،نه. ناز می خریدیم اما حقیر نمی شدیم و اسیر در بند هیچ طناز.راز می گفتیم و راز می شنیدیم لیک نمی شد مهر دهان باز. سازمان آهنگ دلنوازی می زد نه دلخراشی.اگر به دل شوق جانم فدایت بود به لب نغمه ی باقی بقایت و اگر زبان از عاشقی می سرود ،دل از تردید و خیانت خالی بود. ندانستیم که منیت ،دشمن باور است و از سر شهوت شکستیم ساغر .مستی را قدر ندانستیم و از هستی رسیدیم به پستی ...به اوج خودپرستی. تدبیر نداشتیم از برای تن ندادن به تقدیر.گره از زلف یار گشودیم و دست دل را کردیم رها و شدیم از قافله ی عشق،جدا. خاطر از دست داده به تمام خاطرات ناب پشت کردیم . از گذر زمان غافل بودیم و عیش خویش به دست خود نمودیم زائل. در گذر از کوچه های بی بن بست جوانی رسیدیم به فصل عزلت و فراموشی،پیری. نگار رفته و دل گشته خمار و نیست نشانی از بهار و شاید دیگر فرصتی نباشد برای رسیدن به قرار. قدردان عزیزان خود باشیم که ناسپاسی و بی وفایی به آنها روزی پشیمانمان خواهد کرد...