46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام : _با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯