💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part80 با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _..._...خیلی ازت دلخورم لعیا تو حق نداشتی به من و عشقم شک کنی حق نداشتی با این فکارای بچگانه تحقیرم کنی بهم توهین کنی... ولی کردی... از هر کسی توقع داشتم تو این شرایط باورم نکنه ولی از تو نه‌.. فکر میکردم عشق منو شناختی! ولی... اصلا ازت دلخورم که چطور تونستی فکر کنی کسی میتونه جای تو رو تو قلبم بگیره چطور تونستی کسی رو با خودت مقایسه کنی... من از وقتی یادم میاد عاشقت بودم اونقدر که اصلا هیچ زنی هیج وقت به چشم نیومده‌... دلخورم ازت ولی اونقدر دوستت دارم که همه این دلخوریا رو بذارم کنار و دوباره ازت خواهش کنم به حرفهام گوش کنی خواهش کنم که باورم کنی... لعیا با دودلی و هیجان به این حرفها گوش میداد اما چیزی نمیگفت یه دلش میخواست باور کنه و ببخشه اما یه دلش میگفت همه این حرفها رو برای خام کردن تو به زبون میاره‌‌‌... باور نکن! الیاس دوباره قصه نیمه تمامش رو از سر گرفت: _اونشب وقتی رفتم دم خونه ماه طلعت میخواستم دارو ها رو بدم و برگردم ما اون دختر اونقدر هول بود که ترسیدم بلایی سر پیرزن اومده باشه رفتم داخل که ببینم اگر لازمه ببریمش دکتر واقعا حالش بد بود لعیا... ولی وقتی فشارش رو گرفت گفت دکتر لازم نیست قرصش رو داد منم خواستم برگردم اما در ورودی باز نشد من اول فکر کردم در خرابه اما اون آه و ناله راه انداخت و طوری رفتار کرد که انگار من عمداً در رو قفل کردم تا بلایی سرش بیارم منم گیج شده بودم نمیفهمیدم چه خبره... هرچی خواستم براش توضیح بدم فایده ای نداشت آخرشم غش کرد و افتاد! منم هرچی تلاش کردم قفل در رو باز کنم و از اون خونه بیام بیرون نتونستم... وقتی به هوش اومد داد و قال راه انداخت و بهم تهمت زد که وقتی بیهوش بوده من... تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده ! همه این نقشه ها رو خودش کشیده بود تا منو به دام بندازه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀