از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه ...
- چای یا قهوه؟ ...
- هیچ کدوم ...
جرات نمی کردم توی اون خونه چیزی بخورم ... اما می ترسیدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه و اون بهم مشکوک بشه که همه چیز رو در موردش فهمیدم ...
کی بهتر از اون می تونست پشت تمام این ماجراها باشه ...
همین طور که پشت پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود خیلی آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ...
آماده بودم که هر لحظه باهاش درگیر بشم ...
دخترش از پشت سر به ما نزدیک شد ... و خودش رو از صندلی کنار پیشخون بالا کشید ...
- من تشنه ام ...
http://eitaa.com/joinchat/2345926668Cb37fb8056b
#رمان_پلیسی🚨
#عااالییههه🍃♥️
#رمان_دوم_خودمونه😍😍